لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 

هرچند که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره مجوز صادر شد 

با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...

چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 

و باز شمردن ثانیه ها شروع شد تا لحظه ی دیدار  برسه