... یکیشون عید نوروز و یکیشون عید فطر ... پدرِ مادرم که جانِ ما نوه ها بود و با رفتنش غم بزرگی رو برامون گذاشت ... بعد از یکسال و پنج ماه ، خوابش رو دیدم .... همزمان با اذان صبح ... همین که خواست باهام حرف بزنه ... مامان بیدارم کرد برای نماز صبح .... با گریه از خواب بیدار شدم ... هنوزم که مینویسم اشکم روان است .... دلم برایش تنگ است ... کاش بود ولی نیست ...

پست پایین که نوشتم ... پارسال شب قبل از فوتش ، هممون خونه موسیو و مادام داکتر بودیم ... دیشب عکسامون رو نگاه میکردم ، برای دوستم فرستادم ... فقط ی لحظه یادم اومد فرداش بدترین روز زندگی من شد ...

من بد شانس تدین ادم تو اوایل سال ۹۷ بودم ... حساسترین سال زندگیم ... سالی که آیندم رو تعیین میکرد  ( کنکور ) همزمان شد با این اتفاقات ..‌.