حالا دیگر فقط خودمان مانده ایم . نگاه کن ، هیچ کسی نیست ، هیچ صدایی نمی آید . طوفان زد ، استکانها افتادند ، پنجره ها از قاب خود پرواز کردند ، پرنده ها کوچ کردند و دیگر صدایی به جز سفیر باد سرد و سکوت نمی آید . نگران نباش ، نترس . ما با یکدیگر خواهیم بود . حتی اگر قرارمان با جهان همین تنهایی  بی دلیل باشد . ببین ، دستم را که بالا میبرم تو هم دستت بالا میرود ، وقتی میخندم تو هم میخندی ، وقتی گریه میکنم ، تو هم اشکهایت سرازیر این شیشه میشود . اما یادت باشد تو اگر بروی من نمیروم .. میمانم .. ما با یکدیگر قرار مقدسی داریم . ..

آینه ی عزیزم ، نترس . ایمانت را به خورشید و به آرامش در طوفانهایمان از دست نده . تو تکه ی سرشار این جهان پر دردی . دنبال کسی نباش ، خودم کس ت میشوم . خودم برایت شعر خواهم سرود ، خودم صبر را بهت خواهم آموخت . اگر از من جهان را در سه حرف بخواهی من آن سه حرف را همین میدانم : ص ب ر . آینه ی مهربانم یقین دارم جهان زیر و رو خواهد شد و از رد پاهای ما ، درختانی می رویند که تا ابد میشود آنها را در آغوش کشید . 

آینه ی عزیزم ، دلم برایت تنگ شده ااست ... یادت می آید ؟ من و تو نیز روزی جوان بودیم  ..چه پرنده ها که از دهانمان به پرراز در نیامدند ، چه شعرهایی که در دستان یکدیگر ننوشتیم .. چه راه های بلندی که با هم طی نکردیم و چه اشک های شوری که در کنار هم نریختیم ... آینه ی عزیزم یادت بخیر ، یادم بخیر ... به قول اون شاعر که گفت چه کسی میخواهد من و تو ما نباشیم ، خانه اش ویران ! 

اما من و تو که اهل نفرین نیستیم .. به خانه ی آن بنده ی خدا چه کار داریم ... خانه ی ویران که خانه نیست .. من و تو که نمیتوانیم خانه مان را روی خانه ی ویران آن کس که نمیخواهد من و تو ما بشویم بسازیم ... خانه ی من و تو جای دیگری ست . نمیدانم کجا ؟ اما یک جای دیگر است . من روی کاناپه ام دراز کشیده ام و دارم از زیر سقف خانه ستاره ها را دید میزنم ... تو هم بخار زمستان را از پیشانی عرق کرده ات پاک میکنی ... کتری آب هم در حال جوشیدن ... چای آماده ، اما استکانهامان را باد انداخته و شکسته است ... میز هم آن طرف پارچه ی سفیدش را کفن زندگی من و تو کرده است ... چای هم سرد میشود ...

یادداشتک ١) آینه عزیزم 

یادداشتک ٢) دیوانگی شاخ و دم ندارد ... همین است