خودم از دیروز دلم میخواست برم یه جایی

یه جایی بجز خونه و بیمارستان و مغازه

دلم میخواست واسه خودم کیک بخرم با شمع

یه جایی بشینم واسه خودم تولد بگیرم

ولی تقریبا بیخیال شده بودم که زینب پیشنهاد داد بریم نادری

منو برد پاساژ کارون

دلم نمیخواست جای شلوغ ولی دیگه رفتیم

بستنی خوردیم با کیک

و بعد با عجله پاشدیم چون وقت نبود

زینب میخواست برسه به سریال مورد علاقه ش

فک کنم یه ساعتم نشد باهم بودنمون

آخرین باری که همدیگه رو دیدیم ۲۱ خرداد بود

روزی که با کارم تو‌ مطب خداحافظی کردم

رفت

منم خودم رفتم یه کم چرخیدم

از فروشگاه خانه و کاشانه یه لپ لپ برداشتم که توش یه عروسک نمدی بود

قصد داشتم بدم به یکی از دوستام

ولی بعد منصرف شدم

نگهش داشتم واسه خودم

که خوشحال بشم از اینکه واسه خودم هدیه خریدم

شاید نباید روز تولد انقد برام مهم باشه

که اینجور دلگیر نشم از این که جمله ی تولدت مبارک رو از کسی مثل بابام چندساله نشنیدم

یا از این که رفتم پیش مادربزرگمُ تمام مدت پیشش بودم ، ولی برای اینکه خستگیم در بره ، برام کاری نکردن

حالا تو بیا بگو انتظار نداشته باش از کسی

ولی درون من همیشه یه بچه ی کوچیک بوده و هست که از اینکه کسی واسه خوشحال کردنش کاری کنه ، قدِ دنیا ذوق میکنه

من یه عالم حرف داشتم ولی زینب بخاطر دیدن سریال ، منو تنها گذاشت

ظهر یه چیزایی گذاشتم تو گوشیم که باهم ببینیم ولی نشد ببینیم

میخواستم باهم آهنگ Heartbeat رو گوش بدیمُ بهش بگم چقد زخم شدم باهاش انقد که هرروز گوشش میدم

من هیچ چیزِ سختی از کسی نخواستم

چیزی رو خواستم که میدونستم از عهده ش برمیان

ولی خودشون نخواستن که کاری کنن

بعد از اونهمه درگیری ، بچه ی درونم تنها چیزی که میخواس ، یه کیک شکلاتی بود با یه شمع

ینی وقتی جلو جلو ذوقشُ داشتُ بعد یهو تَق ، هیچی نشد ، ناراحتی کمترین نتیجه ش بود

وقتی آدما تو شرایط سخت ، حتی سعی نمیکنن همدیگه رو درک کننُ به فکر هم باشن ، دیگه چجوری میشه بهشون اعتماد کرد

وقتی باید باشن ، نیستن

وقتی باید بمونن ، میرن

فایده زندگی با این آدما چیه ؟

شاید فقط همینه که برگردی به خودت نگا کنی و ببینی هیچکسی رو جز خودت نداری

خودتُ تنها نذاری ، دوسش داشته باشی و خوشحالش کنی

شاید فقط همینه.