اونقدر تنها که هیچکسو ندارم بشینم باهاش حرف بزنم همینقدر تنها که تنها دوست من همین وبلاگه... همین بلاگفایی که پشه توش پر نمیزنه... همین بلاگفا که تمام وبلاگاش یا حذف شدن و یا یه وجب خاک روشون نشسته... داشتم با خواهر کوچیکه حرف میزدم دست خودم نبودم اشکم ریخت... اونقدر
ناراحتم که حد نداره... ناراحتم چرا با مامانم رابطه خوبی ندارم، ناراحتم
از اینکه چرا اونجور که باید مامانمو دوست ندارم. امروز توی حمام اونقدر
گریه کردم به خاطر این موضوع. عذاب وجدان داره دهنمو سرویس میکنه... اما از طرفی وااااقعا مقصر من نیستم! این خود مامانمه که باعث بوجود آمدن این حس شده...