• مامانم از این حالت های من نگران است، مثل همه مادرهای دنیا، که میخواهند فرزندشان را از همه خطراتی که جامعه تهدیدشان می‌کنند محافظت کنند، حتی به شرط اینکه ریسک نکنند، تجربه نکنند،  ولی قانع  کردنشان سخت نیست، امروز بهش توضیح دادم، خیالش را راحت کردم، که مامان جان این یک دوره ای هست که باید بگذرد، باید بهش زمان داد، بهش میگویم چرا فقط چند روز ناراحتی من را میبینی؟ چرا به این فکر نمی کنی که این رابطه چقدر من را بزرگ کرد، رشد داد، تغییرم داد، انگیزه و امید داد به من زندگیم، چرا عادت کردیم از سختی های زندگی فقط به آن قسمت سختی اش توجه کنیم؟! چرا به بعد دیگرش فکر نمی کنیم، به اینکه هر سختی ای ما را چند پله بالاتر از قبل می اندازد، چرا همیشه ترس پایان و شکست ها ما را از این لذت تجربه، لذت رشد باز می داره؟ اصلا چرا ما انقدر سختی ها را برای خودمان بزرگش می‌کنیم، انگار که داریم این سختی ها را خیلی سخت میگیریم، سختش می‌کنیم از اینی که هست.
  • حالا مامانم کمی خیالش راحت شده است، نمی‌توانم بگویم تمام و کمال، ولی تا جایی که بشود خیالش را راحت کردم که من دارم زندگی ام را می‌کنم، کتاب می‌خوانم، فیلم می‌بینم، مقاله می‌خوانم، زندگی می‌کنم، ولی به زمان هم نیاز دارم.