یه طرف فکر وخیال هام مامانه و درد هاش و دکتر نرفتن هاش و استرس ها و گریه ها و غصه هاش
یه طرف دیگ خان داداش موضوع کارش و اینده و زندگیش
خواهرم و زندگیش و شوهرش و اینکه بالاخره میتونه به یه زندگی ارام و خوشبختی برسه یا نه تا کی باید صبوری کنه و تا کی من هربار که زنگ میزنه نگران این باشم که اتفاق جدیدی نیافتاده باشه
اون یکی داداش که چندماهه با هامون ارتباطش قطع کرده و به معنا واقعی قید مارو زد و خیلی وقته باهم حرف نزدیم و شوخی نکردیم.واقعا دلتنگشم
نگرانم زندگی اینکی داداشم و نزدیک شدن به شهریور تمام شدن مهلت قرداد خونه اش و اینکه چطور میشه وضعیت خونه اش میمونه یا مجبور به اسباب کشی میشه اصلن چقد باید بزار رو پول پیش و ....
در نهایت نگران داداش کوچیکم که وضعیت کارش مشخص نیست هم بیکاری باعث شده بد اخلاق بشه و کلافه .نگران اینم که میخاد یه وام 18%بگیره و ضامن نداره نگرانم که اصلن صلاح هست گرفتن این وام یا نه
بند دلم از هر طرف به جا بنده شنبه باید برم ببینم با همین محدود اشنا های که دارم میتونم یه وام سبک تر براش بگیرم یا اینکه میتونم حداقل یه کار براش جور کنم
وسط این فکر و خیال ها خودم گم شدم .البته گم شدن که دروغه وسط تمام این داستانا مجبورم اضافی کاری بمونم و بیشتر کار کنم چند روز هفته هم میرم یه کارگاه نجاری
دیگ شبا از خستگی و درد پا وکمر خوابم نمیبره
چند روز پیش وقتی که بلند شدم و اخ گفتم دست ب کمر گرفتم مادر بزرگم گفت زوده برا این اخ گفتن ها فقد خندیدم
بدی مشکلات اینکه باعث میشه بقیه رو نبینی مثلا با ذوق به داداشم میگم دارم میرم کارگاه نجاری دعوام میکنه که اخرو عاقبت نداره وراستش بد جور خورد تو ذوقم
مامان میگه بیخودی داری این مسیر ومیری و بشدت معقده خودمو بدبخت کردم
بیماری روانی منو جدی نمیگیرن شاید اگه جسمم مشکل داشت خیلی زود میپذیرفتن اما روان منو نمیبینن
اینکه خستگی هامو نمیببینن ب درک ولی انصاف نیست که اینطوری بزنن تو ذوقم هی بهم یاد اوردی کنن که تو بدبختی که تو باید درس میخوندی
من که گفتم میخونم اما بعد جراحی هام
گفتم میخونم اما بعد درمانم
سر کوفت هاشون تمام انرژیمو ازم میگیره
من که هم بیرون کار میکنم هم خونه
هنوز لباسمو عوض نکردم سریع میگن غذا درست کن سفر بنداز جمع کن و.. تا میخام بخوابم میگن خرسی مگه ؟شاید خرسم که صبح زود میرم و ظهر نبابد بخوابم شب دیر تر از بقیه باید بخوابم در کل اول بقیه بعد خودم همیشه همین بود همیشه اونا مهم تر بودن
فقد گاهی منت سرم میزاره مامان که تو پیرم کردی با این وضعیتت
واقعا من پیرش کردم؟
مگه چیکار کردم؟
کجا بد رفتم که اینطوری دلمو اتیش میزنه
هربار که اینطور میگه از ته ارزو مرگ میکنم
من بیزارم از اشپزی از انجام کارای خونه اما دارم انجامش میدم که بهونه ندم دست شون
دلم شده کوره اتیش
اما هنوزم بلند بلند میخندم هنوز شیطنت میکنم شوخی میکنم
نمیخام بفهمن دارم از درون میشکنم
شاید یه روزی بهشون ثابت کردم که موفق شدن رو بلدم