به نظرم یک اتفاق هایی هست که باید همان موقعی اتفاق بیفتد که در انتظارش هستی، در زمان خودش جای خودش، دیرتر که بشود بیات می شود از دهن می افتد. شخصی را تصور کنید که در راه رفتن به جایی گشنه اش می شود و به اولین رستورانی که می بیند می رود و سفارش غذا می دهد و منتظر غذا می نشیند، جایی نمی رود، کاری نمی کند که وقتی سفارشش را آوردند دور نباشد، سریع شروع کند به خوردن، حالا سفارشش دیر تر از چیزی که تصورش را می کرد می رسد دستش، وقتی که هیچ میلی به غذا ندارد، سیر شده است، شاید مثال درستی نباشد ربط بین غذا و شخصی که منتظرش هستی، ولی انتظار در هر دو یکی ست، وقتی قول می دهد شب زنگ می زند و تو از حول انتظار شب را از همان موقعی شروع می کنی که هوا تاریک می شود و می نشینی به انتظار، موقع شام یک چشمت به گوشی ست، ثانیه های لعنتی کش می آیند به اندازه هزار شب، انگار دارند از قصد کش می آیند، ظرف میشوری گوشت را می دوزی به صدای گوشی، که بتوانی از صدای آب و آن سریال مسخره شبکه یک تشخیص بدهی، خبری نمی شود، هر جور که حساب می کنی می بینی خیلی وقت است که شب شده است، می روی سراغ نمازت، نماز خواندنت هم دست کمی از ظرف شستن و شام خوردن و باقی کارهایت ندارد، نماز می خوانی و خم ابروی او با یاد می آید، دیگر انقدر که گوشت را دوخته ای به صدای در نیامده گوشی که نمی فهمی محراب هم به فریاد آمد یا نه، چیزی نمانده که ساعتت برسد به آن 00:00 افسانه ای، که پیام می رسد، و می گوید که خسته است و نمی تواند حرف بزند، که یعنی در طول روز در واقع در طول شب پنج دقیقه هم وقت برای حرفی که زده بود نداشته، که یعنی سرش شلوغ تر از آن است که به این فکر کند که تو منتظر بودی یا نه، یعنی انتظارت ناچار سیر می شود، میلش به حرف، کلمه تمام می شود، حالا صبحی که نه روشنایی اش شبیه شب است و نه حس و حالش، می پرسد که می توانی حرف بزنی؟