همیشه پر بوده ام از احساسات، حتی از حفظ ظاهر هم عاجز بوده ام، از اینکه بگذارم و بروم و به خودم بگویم راه رفتنی را باید رفت، ازگفتن اینکه این همه تعلل برای چه؟ عاجز بوده ام. لحظه هایی را که می دانستم کش دادنش بی فایده است را همان طور بی فایده کش می دادم، برای چه؟ برای رسیدن به همان جایی که قبل از کش دادنش هم همان جا بودم؟

انگار که من ترسی داشته باشم، ترس از رو به رو شدن، یا شاید ترس از تغییر، مثلا بیست ماهی را درگیر یک نوع سبک زندگی شده باشم، بهش خو گرفته باشم، بعد از روزی که بعد از این بیست ماه می رسد بترسم، که نتوانم تحمل کنم، پس همه رویاهایم چه می شود؟ همه دویدن هایم توی این بیست ماه؟ دود می شود؟ من توان گفتن اینکه آره تمام شد فردا روزی ست جدا از همه روزهای آن بیست ماه را ندارم انگار، یک نفر به جای بیاید به من بگوید.