مسئله ای در محیط کارم پیش آمده بود که بی اندازه آزرده خاطرم کرد، بهم پیشنهاد کار بهتری شد اما تمام وقت که خوب من با شرایط الانم اصلا نمیتوانم کار تمام وقت داشته باشم، اما آنجای کار ازارم داد که با کسی که بی اندازه رو در بایستی داشتم این اتفاق رخ داد و خیلی برایم سخت بود که بهش نه بگویم....اصلا خیلی حالم را بد کرد، فکر نمیکردم توی این یک مورد تا این اندازه ضعف داشته باشم، همینطور آمدم خانه و افتادم روی تخت و گریه کردم. حالا تصور کن با چشمهای کربوکسی تراپی کرده گریه هم بکنی....همینجور برای خودم های های گریه میکردم که دیدم کلید توی در چرخید برگشتم دیدم ای داد بیداد کسری و مادرش آمده اند، آنها هم از آن خانواده های لاکچری و حساس....من هم با موهای پریشان و آن چشمهای سرخ از گریه....حالا چشم را یک خاکی میریختم توی سرش..دماغ لامصبم که انقدر گنده شده بود را چه گلی میگرفتم...هیچی دیگر از دور سلامی دادم و پریدم توی دستشویی. حالا مگر با شستن درست میشد لامصب...هیچی دیگر دل را به دریا زدم و بیرون امدم که خوب مادر جان تا من را دیدند گفتند واااااای رهاااا جون چرا چشمات اینجوری شده، انگار چشمهات را زنبور زده، توی دلم گفتم کاش زده بود اما تنها چیزی که  گفتم  این بود که کربوکسی است دیگر و چپیدم توی آشپزخانه به بهانه پذیرایی... اما در تمام مدت بغض داشتم...هیچ حالم بهتر نمیشد، از آن طرف هم که استادم مقاله ام را نمیخواند، به خدا تا قبل اینکه بنویسم روزگارم را سیاه کرده بود، خون به جگرم کرده بود، میگفت مقاله ات را میدهم یکی دیگه اسمت میرود نفر چهارم، با چه استرسی جمعش کردم. حالا اما هر روز کار دارد و نمیخواندش، اخر سر زنگ زدم به برادرم که بابا شما اساتید اگر داستانی دارید به من بگو بدانم داستان از چه قرار است نه به آنهمه فشار نه به این همه سستی، که گفت علت خاصی ندارد جز اینکه تو کم سریش میشوی...حالا نوبت تو است خواب راحت را ازش بگیر...گفت من را ببین اینهمه دانشجوی ارشد و دکترا دارم اما اول کار سریش ها را انجام میدهم...هیچی دیگر این هم برایم نسخه سریشی پیچید و تمام.

 

اما تنها نکته ی جالبی که امروز برایم داشت این بود که در تمام طول روز تنها چیزی که روی زبانم بود این بود که:

آن گنه در وی ز عکس جرم توست

باید آن خو را ز طبع خویش شست

خلق زشتت اندرو رویت نمود

که تورا او صفحه ایینه بود....

این کلام مولاناست حالا توضیحش با خودتان