جوونی... احساسات ناب... شعر های نوزده سالگی... و دنیای یک عشق نوجوانی
دیگه حسی به کسی ندارم
هیچکس و هیچ عملی بهم اون حسارو دوباره نمیده
هرچند که درد داشت پشتش... درد
یه جوری که زمان از دستت در میره
یه جوری که به طرز قدم برداشتن طرفت هم حساس میشی
تپش قلب میگیری وقتی یکیو تو خیابون شبیهش میبینی
شبا میترسی تو خاب اسمشو ببری
میترسی از دهنت در بره جای اسم یکی دیگه بگی اسمشو
6 سال...
6 سال طول کشید تا فراموش کنم و عین سنگ بشم. شما چطور؟