. خوب بودم  ... نفهمیدم چی شد درد شدید گرفتم مامان کمکم کرد برم روی تخت بخوابم .

خیلی ترسیده بودم مهرداد آمد توی اتاق شماره دکتر میخواست 

گرفت رفت .. 

یک ساعت طول کشید . نمیتونم بگم چه قدر درد کشیدم 

سینا قبل این که دکتر برسه امد ... عصبانی شده بود فقط تکرار میکرد بچه نمیخوام 

حس میکردم دیگه نیستم نفس نمیکشم

دکتر آمد . سینا بد جوری روی اعصباش بود اول وایساد با اون بحث کردن میگفت باید همین امروز شرش کم کنی 

جیغم بالا رفت دیگه نمی تونستم تحمل کنم

آمد سریع یه دارو تزریق کرد 

عصبانی بود . گفت میزاری معاینت کنم 

منتظر جواب من نشد .

بعد از معاینه گفت باید استراحت کنی فقط برای کار ضروری از تخت بیام پایین

سینا صدا زد 

بلند خیلی رک ازش پرسید باهم رابطه دارید ؟ 

سینا هیچی نگفت 

با عصبانیت گفت سینا خانومنت هیچ درد و استرسی نمیتونه تحمل کنه 

دید سینا چیزی نمیگه از من پرسید 

من فقط نگاه سینا کردم 

گفت مطلقا ممنوع . بعد دست سینا گرفت بر د بیرون حرف زدن 

مامان گفت یکی میگیرم بیاد هم مواظب تو باشه هم کارای خونه انجام بده 

دیشب وقتی خواستیم بخوابیم بالش برداشت گفتم کجا 

گفت دستور دکتره

گفتم نرو سینا من میترسم 

آمد خوابید با فاصله ...رفتم چسبیدم بهش بلند شد گفت درست بخوابم روی شکم نخوابم ... منو درست کرد پتو کشید روی من تا شب قبلش گاهی دستش میزاشت روی شکمم و خوشحال بود از بودنش 

اما دیشب منو بوسید گفت تو مهمی اگر یه بار دیگه حالت مثل امروز بشه کاری به کسی ندارم باید اون بچه سقط کنی ... 

از چشماش ترسیدم... خیلی بد نگاهم میکرد 

صبح هم با ناراحتی بدون صبحانه رفت ... گفتم اگر تو چیزی نخوری منم نمیخورم 

گفت بهتر اتفاقا منتظرم بخاطر این بچه یه بلایی سرت بیاد تا خود دکتر تصمیم سقط بگیره 

 

نمیتونم بگم خوبم یا بد ! هیچ حسی ندارم ... فقط میدونم باید دردم پنهان کنم .. همین