یادمه بچه که بودم

میرفتم خونشون، توی روستا

شبا روی بالکن یا به اصطلاح خودشون

روی مهتابی میخوابیدیم

وزوز صدای پشه ها و 

جای نیششون تا صب عاجزم میکرد

صبحها با صدای نماز خوندنش

بیدار میشدم. چای رو

روی سماور نفتی ،روی بالکن دم میکرد

شمعدونی ها وگلای شیپوری رو آب میداد

تخم مرغ های مرغ هاشو جمع میکرد 

و برام صبحانه نیمرو درست میکرد

دلم برای اون لحظه ها خیلی خیلی تنگ شده

کاش برمیگشتم به همون زمان و با همون

حس و حال خوب از دنیا میرفتم.