مثلا یک قرن ... !

من چادرِ گلدار سرَم میکردم ...

و تو با چند نانِ سنگکِ تازه ، سرِ کوچه می ایستادی تا من از کنارت رد شوم و تو با تمامِ جسارتت به من نانِ داغ تعارف کنی ...

من نگاهم را نجیبانه می دزدیدم ...

و تو ... عاشق تر می شدی ... به این منِ دست نیافتنی ...

مالِ آن دوران اگر بودیم ؛

برای دلبری از تو ، آبگوشت های جانانه روی اجاق ، بار می گذاشتم ...

که بویِ دلبرانه اش تا خانه ی شما برسد و تو بیشتر از همیشه عاشقم شوی ...

تا مادرت باز هم از نجابت و خانمیِ دخترِ چادر گلی بگوید و تو قند در دلت آب شود ، و از شرم و وَقارت ، سرخ و سفید شوی و سرت را پایین بیندازی ...

مالِ آن دوران اگر بودیم ؛ تو برای یک لحظه دیدنم ، با تمامِ جهان می جنگیدی ... !

چقدر حیف که مالِ آن دوران نیستیم ...

مال آن دوران اگر بودیم ؛

کوچه ها پر می شد از مردانی که دلشان می تَپید به خانه برگردند ،

و زنانی که تمامِ کوچه را برای آمدنِ مرد عاشقشان ، آب و جارو میکردند ...