. استرس دارم. نمیدانم چرا.
همیشه اینجوری میشوم. به این حس بعضی وقتها ترس میگویم. میدانم ترس
نیست. نمیدانم چیست. انگار یک نگرانی دارم. مثل انتظار. انگار همیشه
منتظرم یک اتفاقی بیوفتد. همیشه. من همیشه در انتظار اتفاقات آینده بر سر و
صورتم کوفتم و خودم را خراشیدم. بچه که بودم همیشه شبها میترسیدم بخوابم.
نصف شب از ترس بیدار میشدم. بیدار میشدم و زیر پتو میخزیدم و آرام آرام
گریه میکردم و میلرزیدم. از شدت گریه یکور بینیام بسته میشد و جهتام
را عوضمیکردم. بعضیوقتها هم هر دو ور بینیام میگرفت و مثل ماهیها
دهانم را بیخودی و باز و بسته میکردم تا هوا وارد مجاری تنفسیام شود. چون
همیشه پیش مامان و بابایم میخوابیدم اشکهایم را کنترل میکردم تا صدایم
در نیاید و آنها بیدار نشوند. صبحها همیشه بالشتم خیس بود. در شب چند دفعه
پا میشدم و میرفتم بالای سرشان و تعداد نفسها و ضربان قلبشان را
میشمردم. من همیشه از خوابیدن میترسیدم. هر وقت الینا خانوم بعدازظهرها
میخوابید میرفتم بالای سرش و جیغ میزدم و گریه میکردم. فکر میکردم مرده
است. فکر میکردم هر کس که بخوابد میمیرد. هرکس که بخوابد میمیرد. هنوز هم
وقتی فائزه زیاد میخوابد میروم بالای سرش و التماس میکنم بیدار شود. خودم
مثل یک آلارم همیشه بیدارم. این را دوستانم بهتر میدانند. من همیشه
سناریوهای مرگ زیادی را برای خودم و اطرافیانم رسم میکنم. تقریبا همه را
حداقل یکبار در ذهنم به شیوهای کشتم و در مراسم سوگواریاش شرکت کردم.
سوگواری خیلی مهم است. مهم تر از مرگ. تصویر من از مرگ مراسم سوگواریاست.
مینشینم و با خودم تعداد افرادی که ممکن است در مراسم سوگواریام گریهکنند
را میشمارم. قصههایی هم در این باره میسازم مثلا اگر کسی بتواند سه
قطره اشک واقعی در مراسم سوگواریاش پیدا کند و آنها را جمع کند میتواند
به زندگی بازگردد. من به افتادن از ارتفاع. خفگی در اثر گاز اعصاب. شوک
الکتریکی. قرص برنج. لولیتا. سقوط هواپیما. تصادف. گیرافتادن توی بهمن. له
شدن زیر پل عابر پیاده و از همه بدتر غرق شدن فکر میکنم. اما هیچکدامشان
به اندازهی در خواب مردن برایم عجیب نیست. نمیدانم مرگ گربهها
چگونهاست. چند وقت پیش جلوی در هلالاحمر نور یک گربه را دیدم که مرده
بود. چشمانش باز بود و به جایی نگاه میکرد. یاد مرگ خودم میافتم. من با
چشمان باز میخوابم. از نوزادی تا همین الان که در اواخر نوزدهسالگی هستم.
الینا خانوم همیشه میگوید: وقتی نوزاد بودی نمیفهمیدیم که تو کی بیداری و
کی خواب. هنوز هم همینطور است. هر وقت میخوابم همه فکر میکنند بیدارم.
مثل همان گربه. احتمالا در انتظار چیزی جایی را آنقدر نگاه میکنم که
خوابم میبرد اما چشمانم یادشان میرود که بسته شوند. البته آنقدرها هم
گویا مهم نیست. من زندهام هم که نابینا بود بگذار حداقل مردهام به همه
نشان دهد که میبیند.