قرمز رنگ. وزش باد رو حس میکنم، مثل موج میخزه روی تنم و ازم رد میشه... مامان هر پنج دقیقه میاد در اتاق رو باز میکنه و میگه پاشو حاضر شو بریم پارک! آخرین بار درحالی که سعی میکردم داد نزنم خیلی جدی بهش گفتم: چرا نمیفهمی حوصله‌ی دیدن آدمای دیگه و حرف زدن با کسی رو ندارم؟! من نمیام، ولم کن لطفا! فعلا که بیخیال شده...

گاهی اوقات مثل الان و مثل چند روز گذشته، درگیر حسی میشم که اسمش رو گذاشتم "ترس از نوشتن"... خسته شدم از اینکه هی بیام از دردام بنویسم. از اینکه چقدر ناراحتم، چقدر اوضاع خرابه، چقدرد دردهای مختلف افتاده به جونم... حتی نمیخوام درباره‌اش با کسی حرف بزنم یا دردودل کنم! وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم کارم شده نالیدن و نالیدن... هرچی سعی میکنم که بیخیال باشم و خودمو بسپرم دست اتفاقات، بی‌فایده‌ست!

چند روز پیش که خونه‌ی خاله مل بودم، فری درباره‌ی مثبت اندیشی و قانون جذب موعظه میکرد... میگفت باید فکر کنی خیلی خوشبختی، همه چیز خوبه و قراره بهترین اتفاقات برات بیوفته و... داره یه کتاب روانشناسی میخونه و طبق معمول جوگیر شده! نمیدونه صحبت کردن درباره‌ی یک گرمای مطبوع، وقتی دور آتیش نشستی خیلی آسونه. ولی وقتی درست وسط آتیش باشی، وقتی همه‌ی دردها و بدبختی‌ها از وجودت شعله بکشه و بسوزونت، دیگه نمیشه درباره‌ی چیزای مثبت فکر کرد...!

مهلت اجاره خونه داره تموم میشه، صاحبخونه اجاره رو خیلی برده بالا و بحث رفتن به خونه‌ی قدیمی دوباره داغ شده... خوب نیستم و احساس میکنم خوشبختی‌ها و شادی‌های دنیا ازم دوره... خیلی دور