.من باتنهایی باهمم.من باتنهایی آویخته ام.من باتنهایی درهم تنیده ام.روزها وسالهای نخست عمر که دوران شکل گیری جسم وروح وتکوین شخصیت است من در مکانی وسیع وزیبا در قشنگترین طبیعت وکوه وچشمه وباغ وبوستان وپرندگان ودتم وطیور آغازی فرگشتی داشتم وبی همتا.من باستارگان دوست بودم وباچهچه بلبلان وجیک جیک پرندگان احساسی دل انگیزداشتم وبابزم گرم شب نشینیهای هرفصل با بزرگان و در روزهای شیرین کودکی بالحظه هایم سیر میکردم و خشت خشت بنای وجودم به زیباترین وطبیعی ترین شکل ممکن تا سقف پایان تکمیل گردید اما نمیدانم بخت بد ونافرجام من بود یا چرخ بی مروت روزگار بادخزانی وزیدن گرفت و دراوج برنایی وشیدایی من عیش ربیعم به طیش خریف مبدل گردید .همه ی داشته های فرهنگی وابزارهای زندگی ومرامهای بزرگی وشوخ وشنگهای برنایی بر گرده ی سیل خروشان وسهمگین تحول به سرعت برقی چشم آزار از دیدگان وجودمن دور شدند ورفتند به دل تاریخ ومن ماندم بادنیایی نوین که نه ابزار ورود به آن را داشتم ونه شور وشوقی برای استقبالش و نه زین وبرگ سواری درآن واین تاسالهای متمادی مرا در کنج خانه به انزوایی تلخ باروحی خسیده وجسمی تکیده گرفتار کرد که دردی گران بود و رنجی سخت که درپی اش میرویم تا بکجابرد مارا کس چه داند.