نزدیکای اذان بود بیدار شدم...
زنگ زدم مامان، تازه راه افتاده بودن...
قرارشد شام بیان خونمون...تا بعدش برن دماوند...
کشک بادمجون درست کردم...
بعد شام و راهی کردن مامان اینا مشغول شستن و خورد کردن گوشت و مرغ شدم...
مامان عزیزم لوبیا سبز خریده بود و خورد کرده بود بخار پزشون کردم و بعد پهن کردن لباسها خوابیدم...
صبح خوابم نبرد و زود بیدار شدم...
ظرفشویی رو خالی کردم و لوبیاهارو بسته بندی کردم و کادوهای نی نی رو کادو کردم و دوش گرفتم و راهی شدم...
قرار بود یاسی بیاد دنبالم...
دخترش ماه دیگه سه سالش میشه....نگم از شیرین زبونیش...بقدری هم مودب عه آدم حظ میکنه :)
نزدیکای یک بود رسیدیم خونه الی...
نی نی مثل ماه بود...
پسرک تلفیقی از مامان و باباشه...وخب جفتشون بقول مامانم خوشگلن...همینه که نی نی هم انقدر خوشگل و تو دل برو عه...
بعد یکسال دوستای دبیرستانم رو میدیدم...
حالم خیلی خوب بود...
کلی باهاشون خندیدم...
بعد ناهار یاسی مشغول عکاسی از نی نی شد...کلی عکسهای خوشگل ازش گرفت...
مامان زنگ زد کی میاید؟ گفتم مشخص نیست اما واقعیت بعد پیام صبح همسر تصمیم گرفتم نرم!
حالا هم بشدت سردرد دارم...نیم ساعت تو ایستگاه مترو منتظر مترو بودم و همین سردردم بدتر کرد...
عمیقا دلم میخواد برم پیش مامان اینا ولی فعلا همسر اون روی مبارکش بالاست...
گاهی بشدت دلسرد میشم از رفتارهاش...
امروز وقتی دوستام اصرار میکردن برای بچه دار شدنم بهونه های جورواجور میاوردم...میگفتن تو که این همه بچه دوست داری و بچه داری بلد هستی خب یکی بیار...اما همین نداشتن ثبات تو رابطه مون با همسر حتی اجازه نمیده به بچه دار شدن فکر کنم...
خلاصه امروزم به دیدن نی نی گذشت... کلی حال خوب از نی نی گرفتم...هنوزم دستهام بوی تنش رو میده😍😍😍