و مثلا میخواستی امسال این روز ، روز عروسی مان باشد...
من داغون ام و همش به یادت ولی تو نمی دانم با کی کنار دریاچه در حال کباب پزی همان دریاچه ای که قرار بود بعد عروسی عصرها برویم دورش پیاده روی..
هیچ وقت در زندگیم آرامش و زندگی رو تجربه نکردم .نه تو رو می بخشم نه والدین بی مسولیت ام نه مادر هرزه و شر اندازه ات ...
خدا هم که فقط نگاه میکنه و میدانم عدالت ندارد حداقل برای من نداشت خسته ام از این زندگی ......خدایا من که نخواسته آوردی در این دنیا اگر بردی بازخواستی نکن چون چیزی به من ندادی که حسابش بخواهی.....جز بدبختی...