، قاطیه حرفات یهو یه حرف درشت بهم میزنی... امشب نشریهای که همهی اعضاش دختر بودنو تو تنها پسری بودی که کار اجرا و تحریریشو به عهده داشتی ، تمام شد... بهم نشون دادی و گفتی تقریبا تمومه! منم گفتم خیلی خوشگل شده ، دستتون درد نکنه! یهو گفتی تو اگه قشنگم نباشه میگی قشنگه! اگه غریبهها بگن خوبه ، اونوقت واقعا خوبه! جا خوردم! چندتا عکس پسر بچه تو عکسات بودن... گفتم دختر بچهها هم نماز میخوننا! آخه موضوع نشریتون نمازه! تو هم همه رو پسر گذاشتی و فقط دو صفحه عکس دختر داره! امشب ک نشونم دادی اول میخواستم بگم که اون صفحه اصلا شاد نیست.. تمش سیاه بود! بعد دیدم گناه داری این همه زحمت کشیدی یهو من بیام اونجوری بگم! انگار خستگی بیشتر میشه! منم فکر کردم مثل وقتاییکه میگم یه غذای خوشمزه پختمو کلی ذوق میکنی و منم انرژی میگیرم ، تو هم اینجوری میشی! مثل این میمونه تو بهم بگی غذات خوبه من بگم نظرت مهم نیست! نمیدونم شایدم باید به این چیزا فکر نمیکردم!
منم وقتی دیدم انگار جدی جدی مهم نبوده نظر من، گفتم خب اصلا نشون نمیدادی... اگرم دفعهی بعدی نشونم دادی ، سرد برخورد میکنم که ناراحت نشی... مثلا میگم زشته...یا فقط میگم بد نیست... یهو گفتی تو کینهای هستی!
دیشب حواسم نبود که نباید باهات درددل میکردم... اصلا الان تو موقعیت ما درددل کردن غلطه! اینکه از ناراحتیها و رفتارایی که اون ندیده ، میرم و از جانب خودم حرف میزنم باهاش، غلطه... مگه اون شوهر منه؟ مگه مامانمه که با دل و جون گوش بده بهمو آرومم کنه؟؟ نه!
بهم میگه تو کینهای هستی !غریبه و منم برات فرقی نداره...میگه ما الان سر کوچکترین حرف بهم میریزیمو دعوا میکنیم! اگه بعدا جدی بخوایم دعوا کنیم ،به نظرت چی میخواد بشه!؟ میگه بعدا هیچی نمیتونم بهت بگم!
بهش میگم من زندگی رو واسه دعوا نمیخوام... دلمم نمیخواد به کسی بیاحترامی کنم و حرف بد بزنم...اگه ناراحتی و میخوای از دست یه دختر کینهایه لجباز که همیشه قهر میکنه راحت بشی،از زندگیت میرم...
نوشت میشه بخوابی؟؟
اما من وقتاییکه دلخورم مثل الان خوابم نمیبره...یعنی فکر نمیذاره بخوابم... اونم اینو میدونه...نخوابیدم ...چند دقیقه بعد دوباره نوشت میشه بخوابی؟ من گفتم خوابم نمیاد ، شما بخوابید! گفت موبایلتو ببند میاد! از تلگرام اومدم بیرون و تا الان ک یک ساعت ازش گذشته خوابم نبرده...
حس میکنم از با من بودم کلافست... نیاز به نبودنم داره... من شاید مورد خوبی برای اون نباشم... چرا باید به زور همه چیزو درست کنم!؟
همیشه مشکل سنمو داشت... میگفت از اینکه ۷ ماه از من بزرگتره ، حس بدی داره...میگفت کاش کوچیکتر بودی! منم میگم دخترای ۷۶ای یا ۷۷ای واسه تو خوبن ، نه من!
همیشه تو دعواها و بحثامون یه چیزی میگه که فکر میکنم هیچ از من خوشش نمیاد... از سر دلسوزی یا اینکه ناراحت نباشم با منه! یه بار میگفت من چه گناهی کردم که تو توی زندگیمی! مثل امشب که گفت عجب گیری کردما!
چه حس عاشقانهای ؟ چه دوست داشتنی!؟ چه آیندهای!؟
گفتم آینده ، کلی درمورد آینده باهم حرف زدیم...کلی...
داشتم فکر میکردم اگه یه روزی نشد ، من حتما دیگه عاشق کسی نمیتونم باشم... حتما همیشه یاد اون میفتم... گفتم دکترامو خوب میخونم تا بتونم برم خارج... دور باشم...دورِ دور...