کلی کلمه توی ذهنم به وجود اومده تا کنارِهم چیده بشن و تبدیل به جمله بشن!! اما این منم... منی که قادر به چیدمانشون نیست. بهتر بگم، منی که تواناییِ چیدنشون رو نداره!!

کتابِ حفره رو تموم کردم. نویسنده پسر بود و شاید یک درصد از اتفاقاتی که براش افتاد، برای من نیوفته!! اما نتیجه‌گیریاش، طرز فکرش بعد رفتنش به زندان، انتخاب درستِ راهش و... همه و همه میتونه تاثیرگذار باشه تو زندگیم. "نویسنده‌ای که در دوران جوانیش با قاجاقچیانِ مواد بوده و در زندان چندوقتی را گذرانده."

این تعریفِ اولیه از نویسنده بود که من رو جذب کتابش کرد! کتابی براساس واقعیت. دارای قسمت‌هایی دردناک و گاهی غیرقابل درک!! پسری که برای رسیدن به هدفش که نویسندگی و رفتن به دانشگاه برای یاد گرفتنِ نوشتن بود، به راهِ خلاف کشیده شد.

دلیلِ دیگه‌ای که من رو جذب کتاب کرد، وجهِ اشتراک من و اون پسر بود. نوشتن!!! من به زندگینامه خیلی علاقه دارم. مخصوصاً زندگینامه‌ی افرادی که نقاط مشترکی باهاشون دارم.

داخل کتاب، کتاب‌های زیاد دیگه‌ای هم معرفی میشه. +تعدادی موسیقی و نویسندگانِ مشهور. نقطه‌ی قوت کتاب به حساب میاد!!

درکل، من عاشق این کتاب شدم. کتابی بدون عیب و نقص و توجیهه اضافی و الکی!!

اما هنوز کلمات دور سرم میچرخن و باعث شدن سردرد بگیرم. 

چیدنِ کلمات کنار هم و دراوردن معنی از داخل جملات، سخت‌ترین کار دنیاست.