.آنقدر خوب که شور وشعفی در تمام وجودت ریشه میگیرد گوی جان تازه ای در تو پدیدار است و خود بیخبری.اما پیش می رود.عادی میشود.صمیمی می شود وتکراری.مانند گذشته نیست و تن تو سنگینی وجودی را حس میکند که با او بیگانه گشته است. و اینجا مختصاتی است که ادامه دادن بسته به همان پی و ریشه ی فرو رفته در عمق جان و تن ات است.بی آن ممکن نیست.نمی شود.و اینجاست که حسرت می آید به همان اوایل که دور بودی و مشتاق.اکنون گفتن هر حرف ساده برایت سرگیجه ای است که سیاه میکند چشمهایت و بند می آورد نفست را.اینجاست که دیگر خود نیستی و پابندی به آن.اگر آن رهایت کند،باز دلتنگی ولی رها و اگر سر بدواندت،سرگشته ای و حیران. اما من به او گفتم و سرم گیج رفت.بعد از کلنجار به او گفتم و به او گفتم.بقیه اش اهمییتی ندارد.