. دوست دوران سربازی همسرم . با دخترش زهرا مهمان ما هستند.چند وقت پبش  همسر م برای گرفتن مدرکی در شیراز وارد اداره ای می شود وداستان از همانجا شروع می شود و حالا دو دوست همدیگر را پیدا کردند و این دو روز گاهی از دوره سربازی حرف زدند بیشتر از پادگان کازرون یاد کردند...بعد گاهی از دوران سربازی همیشه فکر می کنم مردها از دوره سربازی غلو می کنند از کاه کوه می سازند و انگارجهان آماده شده تا این ها بسازند...اما وقتی به هر دو نگاه می کنم انگار تابه حال سرمان گرم بود و حواسم پرت نعمتی است کسی را کنارت داشته باشی که یاد آوری کند سخت بود اما زندگی را باید زنده نگهدا شت/.این که همه زندگی نه در گذشته بوده نه در حال بلکه گل ها وو شکوفه های ست که قرار است هر روز ثمر دهد مثل من که باید میز صبحانه را برای صبح بچینم .

همین روزها که من منتظر بودم ...تا دوستی را در تهران ببینم . خب نشد. گاهی قسمت نیست من هم تسلیمم ...

یاد گرفتم از ته  دل بگویم راضیم به رضای خدا!

.

 

چاره ای نیست گاه دلت برای کسی تنگ میشه و نمی توانی حتی تا قسمتی به او نزدیک بشی