امروز داشتم میومدم که یهو دوتا پیرزن جلوم ظاهر شد! 

با اونیکه جلوتر بود چش تو چش شدم!

یهو با یه لحن وحشیانه گفت من آخر این چادر رو از سرت در میدارم!

خیلی ترسیدم! خیلی! میخواست با عصاش بهم حمله کنه!

ولی به سرعت مسیرمو عوض کردم و رفتم اونور کوچه! دیگه هم پشت سرمو نگاه نکردم!