شب تا صبح دیوونه شدم از فکر ... 

به هر زوری بود امتحانم رو دادم و اومدم بیرون از جلسه 

باز شروع کردم زنگ زدن ولی ... خدایاااااا گوشیش خاموشه 

عصر روز سه شنبه رفتم اداره پلیس شهر خودمون ولی گفتن هیچ کاری نمیکنن چون مدرک کافی وجود نداره که بلایی سرت اومده 

اشکام سرازیر شد ... چیکار باید میکردم ؟؟ دست به دامن کی میشدم ؟ 

ثانیه به ثانیه برام سال میگذشت 

فردای اون روز رفتم پلیس گوپینگن و باز توضیح دادم ... یه خانم پلیسی زنگ زد به گوشیت و پیغام گذاشت که خانمت نگرانه لطفا خبر بده و بعد شروع کردن به گشتن توی لیست تصادفات و زنگ زدن کلن ... هیچ تصادفی ثبت نشده بود ... خیلی دلم آروم تر شد . 

گفتن اگر تا دو روز دیگه خبری ازت نشد برم به عنوان گم شده گزارش کنم :/ دیگه شروع کردم به تماس گرفتن به اونی که میشناختم و نمیشناختم تماس گرفتم ... 

خونه تون رفتم ... نامه هاتو چک کردم ... شده بودم یه دیوونه به معنای واقعی   

پنج شنبه آخرین امتحانم بود و نمی تونستم نرم ولی جمعه به محض تعطیل شدن از مدرسه حرکت کردیم برای کلن 

من و رامین و حمید ... 

یه لوکشین فرستاده بودی برای رامین ... تنها امید ... تنها سرنخ 

اومدم به اون آدرس اول گفت نمیشناسه  بعد در حالی که من داشتم تلفنی با یکی صحبت میکردم که اگر نشونه ی دیگه ایی داره بده ، حمید راضیش کرده بود اون طرف رو بیاد دم در 

هر کلمه ایی که از دهنش در میومد مثل آتیشی بود رو سر من ... پاهام سست شدن ... تمام بدنم سست شد و نمیدونم چطوری آدرس اداره ی مربوطه اون شهر رو گیر آوردم و رفتم پرسیدم 

تایید اونا تیر آخر بود به تمام تار و پودم ...