میدونستم همسرم از قبل خیلی برنامه ها داشت و بخاطر مهیا نشدن شرایط مالی نمیتونه کاری بکنه، ولی خب من هرچقدر هم که درکش میکردم و تو دلم بهش حق میدادم، چون اولین تولدم بود که کنارش بودم، دلم نمیخواست ساده و بی هیچ هدیه ای باشه. اما خب کم کم فهمیدم اتفاق خاصی در انتظارم نیست، برای همین به خانواده گفتم کادو نمیخوام و به همسرمم نه چیزی گفتم و نه ذوق و شوقی از خودم نشون دادم. با این وجود تولد امسالم، برام به یاد موندنی شد. دور هم جمع شدیم، تاج گذاشتم، کیک بریدم، شمع فوت کردم، فشفشه به دست و با برف شادی رقصیدم... کلی گفتیم و خندیدیم و بعدم به خاطر اینکه هوا خوب بود، رفتیم موتور سواری که چقدر شیرین و هیجان انگیز بود. یه جاده ی خلوت که دو طرفش درخت بود و ماهی که تو آسمون میدرخشید، هوا فوق العاده عاشقانه و دو نفره و صدای خنده هامون پخش تو هوا... تمام جزییات تولد کار بابام بود. از طرف مامان و بابا و مامان بزرگ وجه نقد کادو گرفتم و از طرف همسر هم گردنبند نقره. بااینکه فکر میکردم هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه، همون کادوی کوچیک همسر کلی خوشحالم کرد و حالم رو جا آورد.
زندگی همینه، گاهی فکر میکنی اونقدر سخت و سنگ شدی که هیچی خوشحالت نمیکنه، اما یه اتفاق کوچولو لابلای روزمرگیهات، یهویی یه جون تازه بهت میده و یادآوری میکنه که تو هنوز هم زندهای، چون بلدی با چیزهای کوچیک هم شاد بشی و از زندگی لذت ببری.