.فقط نگاش کردم و ادامه میده امان از خودخوریات..کاش کنار بزاری و بیرون بریزی هرچی تو دلته..میگم حرفِ نگفته ای ندارم و میفهمه دروغ میگم و چیزی نمیگه..میگه مثل من نباش..من جوونی نکردم و تا چشم باز کردم دیدم شوهر کردم و الآن تو این سنم شدم پیر ۷۰ساله..میخنده..خنده هاش غم داره..میگه حتی نفهمیدم عاشق شدن چجوریه..دوباره تلخ میشم..گفتم مگه من جوونم..دلم پیر شده.هیچی نمیگه..نمیدونم برای چندمین باره که از خودم میپرسم پس این زندگی کوفتی به چه دردمون میخوره؟!از یه اخلاقش خیلی خوشم میاد..هروقت به دنیا و روزگار فحش میدم اونم مثل من ناامیدانه حرف نمیزنه..ولی امروز هرچی فحش دادم حتی توبیخمم نکرد یعنی انقد دل خودشم پره؟..