. نوجوانیم در سایه ی ای کاش ها رشد کرد .جوانیم با هزار درد بلوغش را آغاز کرد در جایی که تعلقی به من نداشت . مملو بودم از ترس ، لبریز بودم از هراس های گر گرفته در وجودم ، و اشباع از اندوههایی که با رشد من روئیدن و بزرگ و بزرگتر شدن .بی هیچ لذتی همه دوره هایم طی شد . هنوز تاول دستهایم سکوت گاه به گاه زندگیم را تلنگور میزند . و قندیل هایی که در من هنوز بر دیواره های اندیشه ام رخ می نمایند مرا آزار میدهد . سالهایی که در رنج و دردو درس و کار و کارگری و ...گذشت .روزهایی که هرگز به بودنشان دلخوش نبوده و گذرشان را صمیمانه دوست داشتم تا که شاید .روزی پنجره ای باز شود .به لبخند های مادرم به چشم های کم سوی پدری که واژه واژه اش ایثار بود و گذشت . در من جاری بود

ای کاش هایی که بسته بودم به گیسوی خواهر کوچکم که ای کاش در او شعف را میدیدم کاش پایانی بود برای این همه درد این همه نرسیدنها این همه اشک های پنهانی این همه در لحظه ای بار ها مردن . ماندم گرچه کوچک بار ها و بارها جنگیدم ، ماندم و سلوهایم را تک تک گرو گذاشتم برای عبوری تلخ از این روزهایی که به التماس میگذشت .روزهایی که به چشم بستن های مدام میگذشت .هیچ از من نمانده بود بر جاده هایی که نه تاب مرا داشت و نه مرا به رفتن وا میداشت . سردرگمی عادت هر روز من بود در سالهایی که هر کدامش صد سال گذشت . من درد را با دو دستم بارها و بارها احساس کردم .من هزار بار افول خوشبختی را در چشمان مادرم دیدم . من عدالت خدا را هزار بار در حجم لرزش دستان پدر سوال پرسیدم . من موهای نرسته سفید خواهرانم را با هزار اندوه در دفتر خیالم رنگ میزدم . غافل از اینکه مداد های رنگیم عمریست که کوتاه شده اند در دستان زمخت من جایی نمیگیرد . سالها گذشت بی دلیل بزرگ و بزرگتر شدم در لفافه ای از اندوه های زنگار گرفته ، هنوز طعم تلخ حسرت ها بعد این همه سال ملسی زندگیم را به کام خود میکشد . شاید همه این دلتنگی ها از بابت به نیمه راه رسیدن است شاید همه این التهاب ها از زخم های بی مرهم روزگاری است که من به جای کودکی کردن در کار کردن غرق بودم . چه تلخ و چه شکیب این نیمه راه بی اجازه جاده اش از تن من گذشت .همه چیر دارم اما شعفی در من جاری نیست .همه چیز دارم اما اندوه مرا اندازه نیست . نیمه راه شاید بلندای رسیدن باشد .شاید نقطه اوج شاید عطف همه ی آرزوها اما آن طرف قله باز چون کودکیم فرود و سقوط و سراشیبی مرا گاه گاهی می ترساند . ترس ازاینکه اکنون که به میان راه رسیدم اکنون که نزاع بودن و نبودن در من جاریست . دستی همه ی اندیشه های پیده شده ام را بر هم زند . من زندگیم از نیمه آغاز شد .بی هیچ دلیلی به هیچ سوالی و بی هیچ انتخابی همه ی هق هق های کودکیم را به حراج گذاشتن ، و سهم من همه این سالها نظاره کردن ، در خود شکستن بود ،سهم من رج دادن پر امید گیسوی خواهرانم بود ، و خواندن دل نوشته های تلخ برادرم ، دلهره ی جنگ هنوز گاه گاه آشفته میکند خوابم را ، نیود عزیزان گاه گاه مشوش میکند سکون امواجم را در پرده های خیال ، نداری ،سختی ، آوارگی آنچنان بر ضمیر من چمبره زده که حتی کودکانم وارث این اضطراب و استرس ها هستن ، خدایا اکنون که هر روز به تونزدیک و نزدیک تر میشوم  بگذار بی بهانه همه ی چشمان دنیا را شعر کنم بگذار بودن هایم عبور کند از ترک خاطره های پدر ، و قاب بسازم همه ی آرزوهای مادرم را بگذار برادرانم را به سماعی بی بدیل دعوت کنم ، و بیاویزم به موی خواهرانم هر کدام یک مهناب ، تا که شاید کنج های تاریک گذشته ام کور سویی به خود گیرد . چهل سالگی نقطه بی تفاوتی من است و در جولان دادن های مدام و جنگیدن های روزمره برای ارتزاق ،اینگونه من رسیدم و هیچکس از من نپرسید از آنچه که به تقاص نگفتن هایم در من افول میکند هر شب و روز ، هیجکس نپرسید  از کدام راه آمده ای ، دیدن و گفتن و میگویند چه راه بی فراز و نشیبی سعادتش تو را در خود گرفت و اینگونه عبور عادت تو میشود در اضمحلال این همه بی جواب در خود فروریختن ، چهل پایان همه ی الفبا های من بود در خیال دفتری که حضور م را تا رسیدن به این جا باور نداشت ...من آرام به میانه راه رسیدم ....