روی پروژه دوم چند ساعتی کار کردم . سینا از سرکار آمد . وقتی وضعیت فهمید گفت بیا بر یم استخر . گفتم نه بده 

گفت نیست استخر عمومی بده برای ما که شخصیه ... 

راضی شدم به شرط تمیز کردن استخر و تعویض آب 

به بابا زنگ زد گفت حدود سه ساعت دیگه برید من اوکی میکنم 

 

خیلی خوب بود . ارامش بخش اول که فقط نشستم کنار استخر و پاهام گذاشتم داخل آب .

بعد دیگه سینا کمکم کرد روی آب بتونم بخوابم . قبلا هم یادم داده بود این حرکت بلد بودم  ولی یادم رفته بود . خودشم آمد حواسش به من بود .. 

حس خیلی خوبی بود . چشما م بستم . بعد از مدتی سنگینی نگاهش حس کردم . 

گفتم چیه چرا این جوری نگاه میکنی 

گفت زنگ بزنم به دکتر هماهنگ کنم برای یه چکاپ کامل ؟ 

گفتم خوبم سینا 

گفت خیلی نگرانتم . 

یه دفع چشماش پر اشک شد خیلی ساده و راحت گفت نفس اگر بمیری من هیچ وقت نمیبخشمت 

تعادلم بهم ریخت بغلم کرد ... 

شروع کرد گریه کردن محکم منو بغل گرفته بود میگفت عجب غلطی کردم 

به سختی ارومش کردم . یه جوری گریه میکرد انگار خبر مرگ.من داده بودن بهش 

حال خودش نمیفهمید .گفت استرس دارم نگرانم . شبا خواب ندارم . از فردا میترسم یه بلایی سرت بیاد چیکار کنم 

درکش میکنم . توقع ندارم عاشق بچه باشه . حق داره  .. بچه بدون مادر خیلی وحشتناکه .. 

باهاش حرف زدم . ارومش کردم . آخر گفتم سینا من بهت قول میدم نمیمیرم . 

 

سینا دوباره رفت توی آب . منم خوابیدم یه حوله بزرگ هم انداختم روی بدنم 

دستم گذاشتم روی شکمم به فسقلی گفتم خیلی طبیعیه پدرت میترسه ... بیا یه کاری کنیم ترسش کمتر بشه . اگر حال هر دو ما خوب باشه آروم تر میشه .. 

به فسقلی گفتم تو مواظب من باش . منم مواظب تو .. سخته ولی از پسش برمیاییم . باید تمام نیروت جمع کنی تا حالت توی این چند ماه خوب خوب باشه ... 

 

توی راه برگشتن توی ماشین که بودیم بازم از نگرانیش گفت .. 

گفتم هر موقع خیلی ترسیدی و فکر بد آمد سراغت بیا باهاش حرف بزن ازش بخواه حالش خوب باشه ... سعی کنه بمونه و بدنیا بیاد . بهش قول بده وقتی پدر شدی واسش خیلی کارا انجام میدی همیشه حواست بهش هست 

بعد از شام آمد منو بغل کرد خوابید  . حس کردم خوابش خیلی عمیق و خودشم ارومه .