الان میفهمم که همیشه امید داشتم به زمان،به تغییر،به حرکت،به وصل شدن،امید به بهتر شدن،امید به فرصت های بیشتر و...

اما با یاداوری حس های ملموس ترِ وضعیت سختِ گذشته، حسِ امیدواری خیلی دقیق تر برام معنا و درک میشه. نمیخوام سختی هارو مرور کنم،فقط یاد میگیرم و رد میشم.یادمیگیرم که اگاه تر به احساسات ام و رفتارم باشم.به اینکه چقدر همین حس های کوچیک و ناخواگاه منو نجات داده و منو قوی تر کرده.این به معنی ایده آل بودن زندگی الانم نیست،بلکه میگم به اندازه و توانایی خودم برای زندگیم و حالم تلاش میکنم ،امیدوارانه قدم برمیدارم و جلو میرم،و میدونم که زندگی ناپایداره،پس هر فراز و نشیبی منو ازپا درنمیاره.منو بزرگ میکنه.من امید دارم به اینکه اگرتلاش کنم میتونم زندگیم رو تغییر بدم و متعادل کنم.همین

حرفم از سر خوشی  نیست، از گذشتن از سختی ها و صبر و صبر و صبر و تحمل و جنگیدنه.هیچوقت تسلیم نمیشم