و جیغهایی میزدم که نزدیک بود از حوزهی شنوایی انسان خارج بشه و حالت فراصوت بگیره تا اینکه نگار اومد با چهرهای که داشت میگفت "خُبه خُبه" به درون چاه هدایتش کرد و بدون کلام ترکم کرد
منم نشستم گریه کردم به خاطر هجوم ناگهانی اونهمه وحشت و همزمان دوشو به سمت چاه گرفته بودم که دوباره بالا نیاد اون جونور و در این حین خودم رو غمگینترینِ جهانیان ارزیابی میکردم :|
چیه این آدمیزاد به راستی؟