آخرش به این نتیجه رسیدم که
ی روز خدا داشت سفالگری میکرده
ی مرد برا خودش درست میکنه چون خودش مرده
کاردستی شو که میبینه خیلی حال میکنه.
اما میبینه مرد تنهاس
حوصلش سر رفته
بش میگه صب کن صب کن
ی کم گل ته کاسه مونده
الان برات ی اسباب بازی میسازم
و اینطور میشه که زن رو درست میکنه
تا مرد باش بازی کنه و به آرامش برسه
همین....
والااااااا