۴۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

حرف بزن آیدا... ، حرف بزن...!!

 

 

 


من محتاج شنیدن حرف های تو هستم... با من از عشقت، از قلبت، از آرزوهایت حرف بزن... اگر مرا دوست می داری ، من نیازمند آنم که با زبان تو آن رابشنوم؛ هر روز، هرساعت، هردقیقه، و هرلحظه میخواهم که زبانِ تو، دهانِ تو وصدای تو آن را بامن مکرر کند...افسوس که سکوت تو ، مرا نیز اندک اندک از گفتن باز میدارد.
درخت با بهار و ماهی با آب زنده است، و من با حرف های تو.

مثل خون در رگهای من
#احمد_شاملو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

یک جایی بود در حیاط پشتی خوابگاه

 

 

 

, پشت سالن ورزشی, یک جای بلند و دنج و خوش آب و هوا, مثل یک تراس دراز که دور تا دورِ سالن کشیده شده بود, باریک بود اما یک نیمکت چوبی بزرگ را کسی قبلا آورده بود و گذاشته بود آنجا, درست رو به برج میلاد و هنوز جا برای رفت و آمد باز بود.من اسمش را "گوشه عزلت" گذاشته بودم. حیاط پشتی فقط شب ها آنهم از ساعت هشت تا دوازده باز بود.جای ساکتی نبود, اما سر و صدای اتوبان شهید چمران همه صدا ها را در خود حل می کرد و صدا به صدا نمی رسید. به همین خاطر هم بود که آن اواخر که تازه یاد گرفتن ویولن را شروع کرده بودم, چند باری برای تمرین رفته بودم همانجا تا مزاحم کسی نشوم. اما "گوشه عزلت" از خیلی قبل تر و تقریبا از همان اوایل ورودم به خوابگاه برای من جای مهمی بود; وقتهایی که دلم می گرفت, فلاسک چایم را بر می داشتم می رفتم "گوشه عزلت".
چای می ریختم برای خودم و نگاه می کردم به آدم های توی ماشین ها. می دیدم همه چقدر جدی رانندگی می کنند, به ندرت کسانی را می دیدم که بگو و بخند داشته باشند. می دانستم هر کسی دغدغه های خاص خود را دارد.
و وقتی نگاهم را از اتوبان به برج می بردم,آدم ها با دغدغه هاشان دیگر فقط نقاط روشنی بودند که در خطوط منظم در مسیر اتوبان حرکت می کردند و هر چه از دید رس من دور تر می شدند, کمرنگ تر و کوچکتر می شدند و مهم نبود که دقیقا در کجا از جلوی چشمم ناپدید می شوند.
به برج میلاد که تمام قد در مقابلم ایستاده بود نگاه می کردم و تصور می کردم از آن بالا چه تعداد نقاط روشن, چه تعداد آدم و چه همه دغدغه پیداست. و من و "گوشه عزلتم" در بین اینهمه, هیچیم, هیییچ!
چای می ریختم برای خودم, و تا ساعت ها همانجا با خودم تنها می نشستم.از آن بالا به دخترهایی که آمده بودند و در مسیر مارپیچ حیاط ورزش میکردند و تعدادشان رفته رفته کمتر و کمتر میشد نگاه می کردم. گاهی آهنگ گوش می دادم, گاهی خودم با صدای بلند آواز می خواندم, گاهی هم فریاد میزدم و دلتنگی هایم را همانجا می سپردم به دست باد.
و در آن لحظه ها هرگز تصور نمی کردم روزی از فرسنگ ها دورتر دلم موقع چای نوشیدن پر بکشد و خودش را برساند به "گوشه عزلت".

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم