وقتی میرم خیابون چیزی از من برنمیگرده خونه
گوشه ی اتاق نشسته ام که حس میکنم باید برم پیاده روی
یا بروم کتابی بخرم یا در بین جمعیت کم شوم
میروم بیرون از خانه
اندکی که از محل دور میشوم احساس خلوت به من دست میدهد
و هر دختری که مناسب به نظر میرسد و از کنارش میگذرم
دلم میخاد بالاخره به او پیشنهاد دوستی دهم
مسئولیت وقتی زیاد میشود که میدانم خدا قرار نیست مرا نجات دهد
چون در این سال ها نیز نجات نداده است
یا دست کم شیوه نجات دادنش از نوع رسیدن به میل و خواست نیست
اما منظور من نجات از تنهایی و محرومیت است
از کنار اولین دختر مناسبی که رد میشوم
و البته شاید مناسب نیست
من هیچوقت جرئت نکرده ام دنبال دخترهای خیلی خوشتیپ بروم
همیشه در خیابان دنبال دخترهای معمولی مثل خودم میگردم
خدا نکند یکیشان نگاهم کند احساس جبر و مسئولیت شدید میکنم
که به او پیشنهاد دوستی دهم
حتی وقت هایی که میدانم اینکار احمقانه است
میروم و میگویم ببخشید ...
جوابم را نمیدهد
میروم ...
چند دقیقه بعد یک دختر دیگر رد میشود
نگاه میکنم حلقه نداشته باشد
متاهل نباشد و در حال مکالمه با یک پسر هم نباشد
میروم میگویم
میشه وقتتونو بگیرم میگه بگو
میگم میشه دوس بشیم
میگه ن
میگم اوکی .. میروم
وقتی جواب ن میشنوم
خشمگین و ناکام با احساس درماندگی و خشم و رنج شدید
به خانه برمیگردم
افسرده تر و ناامید تر
احساسی شبیه غم یا خشم دارم
دلم میخواست با من قدم میزدند
من هیچ کدامشان را نمیشناختم
آنها هم مرا نمیشناختند
راستش خوشگل و خاص هم نبودند
حتی به دلم هم نمینشستند
اما احساس میکردم حتما باید سعی کنم
باید ترای کنم ترای کنم
و خب هربار که سعی میکردم
احساسات منفی بیشتری را تجربه میکردم
دلم میخاد به انها بگویم
شما چندان دوس داشتنی نیستید
من اصلا شما را نمیشناسم
من صرفا دلم صکص میخاهد
من صرفا مجبور و وسواسی هستم
من صرفا احساس تنهایی شدید میکنم
اگه بخاهی دل مرا بدست بیاوری شاید تا ابد نتوانی
اما من نمیفهمم
فقط احساس اجبار و محرومیت و غم را میبینم که مرا
وادار به رابطه میکند