شاید تنها چیزی که بخوام اینه که برم یه بانک خیلی بزرگ رو بزنم ؛ اون قدر
بزرگ که لازم نباشه دوباره بانک بزنم ، من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم
راستش. البته قبلا خیلی برام هیجان انگیز بود اما الان همون یه بارش برای
تجربه کافیه.
فکر می کنم جذابیت یک سری چیز ها داره برام از بین می ره و ارزشش رو از دست می ده. این قضیه بدجوری من رو می ترسونه.
من
آدم خوش شانسیم پس تا چند سال آینده یه وکیلی می شم که احتمالا معروف نیست
چون من از شهرت بدم میاد اما تو کارش حرفه ایه و اصطلاحا نونش تو روغنه.
وقتی یه پرونده تموم می شه یه پرونده دیگه منتظرشه.
اما قضیه این جاست
که من همچین چیزی رو نمی خوام؛ نه که وکیل شدن برام هیجان انگیز نباشه و
نخوام یه جوری به یه نحوی به آدما کمک کنم.
البته قول نمی دم از اون
عوضیایی نشم که رشوه می گیرن و هیچ چیزی براش مهم نباشه جز پول جمع کردن در
حالی که نمی دونه قراره با پولاش چی کار کنه. خب من نمی دونم قراره چند
سال آینده چه جورآدمی باشم. همون طور که چند سال قبل تصور نمی کردم آدمِ
الان باشم.
شاید هم ستاره بختم تا اون موقع بمیره و من یه نگون بختی باشم که دماغشم نمی تونه پاک کنه.
این جایی که وایسادم ، اصلا از گذشتم پشیمون نیستم و هیچ ایده ای راجبش ندارم. فقط راجبه حال و آینده سردرگمم.
زندگی کردن سخته ، می دونی!؟
فکر
کردم که لازم دارم اون ویش لیستی که نوشتم و 200 رو رد کرده ، فکر کنم 207
تا آرزو نوشته شده توش رو از دفتر بکنم ، البته نندازمش دور ، نگهش می
داشتم چون بالاخره 207 آرزوییه که من یه زمانی می خواستم و ازشون خوشم
میومده و می تونستم با ویش لیست جدید مقایسش کنم و تفاوت ها و شباهت های
بینشون رو پیدا کنم.
بعد که بیش تر فکر کردم ، متوجه شدم چیزایی که قراره تو لیست جدید بنویسم ، همون چیزایین که توی لیست قبلی هست.
جهان گردی با فولکس واگن ، هم سفر (ترجیحا ژاویر ) ، فضانورد شدن و بلا بلا بلا ...
زیادی فانتزیه نه ؟! خودم به همین شک کردم.