پ.ن: دارم فکر میکنم اون کانالی که برای چیز میزایی ک اینجا تحت عنوان شنیدی ترین ها عنوان میکنم و بزنم پاک کنم بره بابا ....
پ.ن: محرم که میشد ... من میمردم برای شیر کاکائو داغ نذری ...
حتی چون خودم خیلی دوستش داشتم ... میگفتم بزرگ شم منم نذر میکنم شیرکاکائو داغ یه سینی بزرگ هم برای خودم :)
تا حالا پیش نیومده اینطوری نذر کنم ولی به دلم افتاده حلوا درست کنم بزارم لای نون بستنی ...
برای محرم؟ نمیدونم !
....
دم
خونه مون خیلی شلوغه محرم ها... خیابون ها رو یه طوری درست میکنن ... چند
تا تکیه هم میزنن ...اینطوری ک مثلا تو یه خیابون به فاصله ی سه متر اون
طرف تر سه تا تکیه و ایستگاه صلواتیه.... شب ک میشه دسته راه میوفته ...
اقاهه فوق العاده قشنگ میخونه ... حیف که اسلام دست و پام و بسته وگرنه دلم
میخواد منم توی اون دسته ها زنجیر بزنم ... دیدنشون یه حس عجیبی داره ...
البته
که من به عشق یه پسره هم میرفتم دسته :) نمیدونم شیش سالش بود شاید ...
تپل شبیه اقای رضا زاده .. قدش به کمر من هم نمیرسید با اون دست های تپلیش
زنجیر میزد و من محوش بودم :) باباش هم یه اقای قوی هیکلی بود که تقریبا به
موازاتش زنجیر میزد ...
الان دیگه اون پسره بزرگ تر شده جا افتاده تر شده :) لپ هاش کمتر شده :)
خیلی
اون موقع به بابا و مامان اصرار میکردم .... که بریم دیدن دسته ... منتها
بابا به سختی قبول میکرد ... کنار خیابون ایستادن و زل زدن به اون جمعیت ؟
وا حیرتا:)
الان یکی دو سالی هست دلم نمیخواد برم تو کوچه و
خیابون... پنجره رو باز میکنم صداشون و میشنوم ... امسال هم همینه ...
البته به این فکر میکنم برم پشت بوم ی مرتبه ... اما خب چون شبه احتمالا
بابا اجازه نده ! چی دارم میگم ؟!
پ.ن: اون ضرب و العجل که تموم شد
میرم پیش اون دوست ناشناس ... اون بیست و یک ساله ی معروف :)
پ.ن: فکر کنم مامان و ناراحت کردم ... بنده خدا چی میکشه ازم ...
.
.
.
هوف!