۳۳۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

من تا حالا بدی بزرگی به کسی نکردم...


بدی های کوچیکی هم که کردم ناخواسته و روتین بوده...بالاخره ادمه دیگه...

ولی تصمیم گرفتم هیچوقت دیگه نذارم کسی از جانب من آسیب ببینه.... کسی ب خاطر من آزرده بشه.... چه از عملم چه حرفم....

من درک کردم آزار دیدن چه حسی داره

نمیخوام اون حسو من به کسی منتقل کنم...حتی به یه برگ درخت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

یه مدته نمی دونم چمه نسبت به قبل احساساتی تر شدم

تعداد تصمیمایی که از رو منطق می گیرم کمتر شده کنترل احساساتم تو روابط سخت تر شده 

با آدمایی که نمی شناسم و شناختی نسبت بهشون ندارم راحت تر دوس می شم.

دلم می خواد برگردم به موقعیت محکم و قابل اطمینان قبلیم اونجایی که بهش مطمئنم بودم به خودم اعتماد کامل داشتم و انقدر شکننده و آسیب پذیر حس نمی شدم

باید حواسمو بیشتر جمع کنم 

نمی دونم از کی معادلات تو ذهنم عوض شدن ولی دیگه اوضاع اگه کنترل نشه پیچیده تر از این می شه

و این اصلا خوب نیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

خیلی خوبه که من اصلا هیچ حرکتی در جهت لاغری نمیزنم!

نه باشگاه رفتم

نه واسه خودم میرقصم

نه دیگه پیاده روی میرم

نه ورزش میکنم

نه هیچی!

اصن لاغر بشم که چی بشه :|

اصن مگه من چقد وزنمه :|

مگه جای کیو تنگ کردم اصن :|

اییییش :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

همونطور که باخودم عهدکردم دیگه ارایش نکنم

 وعلی رغم اصرارمادر یه وازلین هم نمیزنم..اینبارعهد میکنم دیگه باخواهر دردل نکنم چسناله نکنم وبهش نچسبم

اون حوصله منو نداره واین واضحه

اما من عاقل نمیشم

اره عزیزم الان شایدبیای اینجاروبخونی اما نمیتونم رمزداربنویسم اصن بخون مهم نیست

من دیگه برات اون ارزش قبل رو ندارم ونمیدونم چرا

یعنی خودم شک کردم بخاطر یه چیزایی باشه اما نمیدونم

به هرحال از این لحظه به بعد ن خاطراتمو برات تعریف میکنم ن دردامو میگم و ن میچسبم بهت

من ک کسیو ندارم

قبلا خیلی خوشحال بودم بابت داشتنت واقعاخیلی خوشحال بودم اما الان ب قدری تغییر کردی ک قابل تصورنیست

عیب نداره

من دیگه باهات کاری ندارم.خودت وقف عام اون دوستای احمقت کن

من از سگ کمترم اگه دیگع برات دردل کنم یا از بدبختیام بگم ک میدونم اصلاتوجه نمیکنی وتودلت میگی کاش خفه شم

لعنت ب من

کاش امشب شب اخر زندگیم باشه

اماحیف ک هرروز باید تحمل کنم این زندگیو ومیدونم فرداهم زنده م.علی رغم اشتیاقم ب مرگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

تا یک دوره ای ادم چشم دارد به اطرافیان

،ایده آل هایی دارد و  افرادی را پیدا کرده که هر کدام توی یک زمینه به آن ایده آل نزدیکند و بعد مدام زندگی آنها را رصد می کند.ناخوداگاه تایید آن ها تا حدی برای آدم مهم می شود.اینکه وفتی حرف می زنند سردربیاوری که کلیدواژه هایشان چیست، ایدئولوژی شان چیست؟

بعد از یک وقتی، دیگر، دیگران مهم نیستند.آدم خودش باید به یک دنیایی به یک اصولی رسیده باشد.

حالا مدتی است پیج اقای الف و خانم و میم، دیدنشان مثل قبل نیست برایم.نمی دانم دارد چه اتفاقی می افتد، مدتی است که فرصتی ایجاد کرده ام برای از دور دیدن خودم، از بالا دیدن خودم.راستش توی این برهه احساس تنهایی می کنم.تنهایی به این معنا که منم و من و سبک زندگی امروزی جامعه، چقدر دروغین است.نگاه که می کنم می بینم که من تنها زندگی می کنم،بخشی از وجود آدم توی زندگی احتماعی است . بخش مهم و پررنگی است.اما این منم که باید دنیایی بسازم و مسیرم را پیدا کنم.

عدد سن گاهی عجولم می کند توی این دیدن ها که بجنب، اما راهی نیست،باید زمان داد.باید مسیر پیمود و پیمودن راه تا رسیدن، زمان می خواهد.با تند تند لیست نوشتن و چسباندن به در و دیوار طوری نمی شود.

یک اتفاق خوب توی این تنهایی ها دیدن خداست برایم.می بینم که هر آدمی توی این رابطه چقدر خوب تعریف می شود.همه ی نقش هایم توی این رابطه جایگاه دارند و او ورای همه کارهاست...

کاش این حرف ها، این حس ها، بماند.کاش عاقبت به خیر بشویم توی مسیری که می سازیمش.

این را فقط خدای عزیز می تواند برایمان رقم بزند و این است که مرا برای دنبال آدم ها رفتن مردد می کند.برای اینکه از هر کدام تکه ای بردارم،وسواس به خرج می دهم و سر آخر هم فقط از صمیم قلب، از تو می خواهم که پایان را خشنودی خودت قرار بدهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

یه سوالی مدام داره مخ منو میخوره ...

پ.ن: دارم فکر میکنم اون کانالی که برای  چیز میزایی ک اینجا تحت عنوان شنیدی ترین ها عنوان میکنم و بزنم پاک کنم بره بابا .... 

پ.ن: محرم که میشد ... من میمردم برای شیر کاکائو داغ نذری  ... 

حتی چون خودم خیلی دوستش داشتم ... میگفتم بزرگ شم منم نذر میکنم شیرکاکائو داغ یه سینی بزرگ هم برای خودم :)

تا حالا پیش نیومده اینطوری نذر کنم ولی به دلم افتاده حلوا درست کنم بزارم لای نون بستنی ... 

برای محرم؟ نمیدونم !

.... 

دم خونه مون خیلی شلوغه محرم ها... خیابون ها رو یه طوری درست میکنن ... چند تا تکیه هم میزنن ...اینطوری ک مثلا تو یه خیابون به فاصله ی سه متر اون طرف تر سه تا تکیه و ایستگاه صلواتیه.... شب ک میشه دسته راه میوفته ... اقاهه فوق العاده قشنگ میخونه ... حیف که اسلام دست و پام و بسته وگرنه دلم میخواد منم توی اون دسته ها زنجیر بزنم ... دیدنشون یه حس عجیبی داره ... 

البته که من به عشق یه پسره هم میرفتم دسته :) نمیدونم شیش سالش بود شاید ... تپل شبیه اقای رضا زاده .. قدش به کمر من هم نمیرسید با اون دست های تپلیش زنجیر میزد و من محوش بودم :) باباش هم یه اقای قوی هیکلی بود که تقریبا به موازاتش زنجیر میزد ...

الان دیگه اون پسره بزرگ تر شده جا افتاده تر شده :) لپ هاش کمتر شده :) 

خیلی اون موقع به بابا و مامان اصرار میکردم .... که بریم دیدن دسته ... منتها بابا به سختی قبول میکرد ... کنار خیابون ایستادن و زل زدن به اون جمعیت ؟ وا حیرتا:) 

الان یکی دو سالی هست دلم نمیخواد برم تو کوچه و خیابون... پنجره رو باز میکنم صداشون و میشنوم ... امسال هم همینه ... البته به این فکر میکنم برم پشت بوم ی مرتبه ... اما خب چون شبه احتمالا بابا اجازه نده !  چی دارم میگم ؟!

پ.ن: اون ضرب و العجل که تموم شد 

میرم پیش اون دوست ناشناس ... اون بیست و یک ساله ی معروف :) 

پ.ن: فکر کنم مامان و ناراحت کردم ... بنده خدا چی میکشه ازم ... 

.

.

.

هوف!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

دلم اینقدر هوای سارا رو کرده بود

روی تختم تو اتاقم خوابیده بودم و آروم اشک می ریختم که مامانم اومد کلی قربون صدقه ی من و سارا رفت. بعد از چندین ماه اگر خدا بخواد دارم به سارا می رسم. یعنی سارا منو دوست داره؟ می تونه منو قبول کنه؟ خانواده اش منو پس نمیزنن؟ این فکرا اینقدر عذابم میدن که عین یه بچه اشک میریزم... 

هرگز نمیتونم بقیه عمرمو بدون سارا زندگی کنم... این چندماه یه روانی واقعی بودم. ای خدا تو رو به عظمت قسم میدم. دست منو تو دستای سارا بذاری... نوکرتم هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

راستش نمیفهمم چرا خودکشی نمی کنم

هیچ میلی در من برای زندگی کردن نیست . صبح ها با رخوت بیدار می شوم . برای آدم ها حوصله ندارم . و هیچوقت هم نمی خواهم بدانم که چرا انقدر بی انگیزه و افسرده هستم زیرا می دانم که با دلایل و منطق زیادی می توانم قانع شوم . اما واقعا دلم می خواهد بدانم چه چیزی یا چه کسی مانع خودکشی ام می شود . چه باعث می شود این جسم و روح رنجیده و بی حس ، با عصبانیت داد بزند : باشد .. به جهنم ... فردا را هم زنده می مانم و صبر می کنم . 

با چه منطقی ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

خب راستش گاهی دلم تنگ میشه واسه اون روزا

جوونی... احساسات ناب... شعر های نوزده سالگی... و دنیای یک عشق نوجوانی

دیگه حسی به کسی ندارم

هیچکس و هیچ عملی بهم اون حسارو دوباره نمیده

هرچند که درد داشت پشتش... درد

یه جوری که زمان از دستت در میره

یه جوری که به طرز قدم برداشتن طرفت هم حساس میشی

تپش قلب میگیری وقتی یکیو تو خیابون شبیهش میبینی

شبا میترسی تو خاب اسمشو ببری

میترسی از دهنت در بره جای اسم یکی دیگه بگی اسمشو

6 سال...

6 سال طول کشید تا فراموش کنم و عین سنگ بشم. شما چطور؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

یعنی بدبخت تر از منم پیدا میشه خدایا؟

کدوم بزرگیتو شکر کنم وقتی پول ندارم

برم دکتر دارو بگیرم تا از درد میگرن زجر

نکشم :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم