. ترس از دست
دادن و رها شدنم را کنار گذاشتهام و به هر نحوی که میشد خودم را به قدر
کافی قوی کردم که از گذشتن از آدمها نباید بترسم.
دستت را گذاشته بودی زیر چانهات که به چشمهایی که حالا گمان میکنی مهربان نیستند، گفتی«آدمیزاد هر چقدر دورتر باشد، عزیزتر است.»
نگاهت
نکردم. ترسیدم. دستهایم را زیر میز در هم قفل کرده بودم و فکر میکردم
این چیزی نبودهست که میخواستهام. نمایشی که توی ذهنم از پیش تعیین کرده
بودم تمام شد. حالا دیگر نمیخواستم کسی باشم که روبهروی تو نشستهست و
مستاصل، از تو که فکر میکنی همه چیز را میدانی. سکهای که ته جیبم مانده
بود سه بار روی میز چرخاندم و هر سه بار، به یک بار چرخش، ایستاد.
گفتم«آدمیزاد از عزیزش، از کسی که پیوند خورده روح و تنش با او، دوری
نمیکند.»
خیرگی و بیتابی نگاهت میترساند مرا. فضای
اینجا تاریک است. نمیتوانم خوب نگاهت کنم. چشمهایم میسوزد انقدر خیره
باشم. خودم را اذیت میکنم که مدام مینویسم از آدمها گلهای ندارم یا
دیگر کسی را دوست ندارم. خودم را اذیت میکنم و تو دوست داری دور بمانم که
دوری زیبا میکند آدم را. چه کار کنم تا بتوانم دوست بدارم؟ تو خوب میدانی
من برای دوست نداشتن، زیادی کوچکم. ولی چه کار کنم؟ تنهایی بی شرمی دارم.
نمیتوانی تصورش را بکنی چطور دارم آبروریزی میکنم.
مینویسی غم کودکانهام را دوست داری، وقتی هنوز برای دوستیهای از دست رفته اشک میریزم، اما کدام غم؟
احساس
میکنم هر چیزی بهایی دارد، و من، پیشترها بهایش را پرداختهام و حالا
میتوانی بی ذرهای انزجار برایم بگویی آدم هر قدر دورتر باشد، عزیزتر است.
مدتهاست در جواب همه چیز، همین را مینویسم.
شاید یک نفر، یک روز، در جواب برایم چیز بهتری بنویسد.