گذر عمر و واقعیتی به نام مرگ پدرومادر را به مخاطب خود نشان میداد: کلیپهایی با چاشنی آواز، انیمیشن و البته سوزوگدازی غریب.
تا دمِ گریه رفتم، اما بغض در گلویم ماند و در فکری عجیب فرو رفتم:
روزی
که مرگ پدر و مادرم را نظاره کنم، چه حالی به من دست میدهد؟ آیا اصلاً
میتوانم تحمل کنم و کنار بیایم؟ دیوانه نمیشوم؟ افسردگی نمیگیرم؟
بعد به این فکر کردم که این زندگی لعنتی دنیا، همهاش مشکل و گرفتن از آدمهاست. به این فکر کردم که ازدواج، فقط تسلای کوچکی بر همین گرفتنهاست که دلمان کمی بیشتر خوش باشد به زندگی کردن در این دنیا که چند صباحی بیش نیست!
این
روزها بیشتر از هر زمان دیگر، دلتنگ روزهای کودکی و بچگی خود هستم؛
روزهایی که مسئولیت کمتری در زندگی داشتم و دنیا را قشنگتر میدیدم.
روزهایی که پدرومادرم بسیار جوانتر از حالا بودند.

سومین جلسۀ مشاوره که رفتم و اینبار پدرومادرم هم حضور داشتند، مشاور حرفی عمیق و بسیار تلخ زد که در زندگی بسیاری از ما تکرار میشود و خواهد شد: حاضرم هر چه دارم بدهم که فقط یک ساعت پدرم به این دنیا برگردد.
به
راستی حس میکنم دائماً در اندوه و ناراحتیهای فردا و پسفرداها هستم!
عیب است این ویژگی من و خوب میدانم که حتی در توصیههای دینی هم گفته شده
که غم فردا را بگذاریم برای فردا! اما نمیدانم چگونه با این مسأله کنار
بیایم که غصۀ هرروز را فقط برای همانروز بخورم و غصۀ فرداها را برای فردا
بگذارم.
خیلی وقت است از ته دل نخندیدهام. خیلی وقت است دلم شاد نیست: مشکلات اقتصادی و فشارهای مالی یکطرف و این طلاق هم یک طرف دیگر.
راست گفتند زندگی یک دانشگاه است که فقط موقع رفتن متوجه میشویم نمرۀ چند گرفتهایم!