روزهایی که به هیچ قضاوتی دل نمی دادم و محکمتر از پیش روی خودم و
عقیده ام ایستاده بودم... روزهایی که وقتی تصمییم می گرفتم، هیچ چیز و هیچ
کس جلودارم نبود و باور داشتم که میتوانم و باور داشتم که این همان راهی
است که باید بروم و تا انتها خواهم رفت...
سال ها از آن روزها می
گذرد، سال ها می گذرد که تلاش کردم کسی باشم که نبودم، سال ها می گذرد که
اولویت اولم عدم رنجش دیگران شد و خودم کم کم به قهقهرا سفر کردم...
سالهایی که از درون پوچ شدم و آنقدر خودم را ندیدم که دیگر حس کردم چیزی
برای دیدن وجود ندارد... دیگر جز یک روند تکراری و مسیل عادی زندگی، هیچ
بستری برای شنا کردن وجود ندارد...
سال ها، تلاش کردم که اغتقاداتی
زندگی کنم که بیش از آنکه بزرگم کند، کوچکم کرد... خدایم تبدیل شد به همدمی
برای تمام شکست ها و سرخوردگی هایم... چیزی که وقتی بیش از همیشه دل بریده
بودم، بیش از همیشه ناامید بودم، جریان زندگی را همچنان در وجودم مستدام
نگاه می داشت... خدایم هر روز به اندازه ی غصه های کوچک زمینی، کوچک می شد و
بزرگی و وسعت، تنها در کلام، آن هم گاهی، بروز می کرد...
چیزهایی
که برایم روزی غیرقابل باور بود، یک به یک به تحقق می پیوست... حتی عادتم
می شد و کلام نقد را می بست به بهانه های اشتباهی آداب و رسوم...
نمی
توانم و نباید همه چیز را تقصیر دیگری بیندازم، نمی توانم و نباید همه چیز
را تقصیر دیگران بیندازم... من بودم که در طی سال ها خاموش شدم و سوی
وجودم رو به خاموشی رفت... سفر من بود از دنیایی پر از عجایب و لحظات ناب،
به دنیایی خاموش و ایستا و بی حرکت... و نهایت جاذبه ای که دیگر برای خودم
هم جذبه نداشت، طلوع و غروب خورشید و نقاشی های ابری بود...
تمام
جسارت ها و شهامت هایی که به دل ترس ها می زد و کارهای ناممکن را ممکن می
کرد... تبدیل به ترسی شد از رنجش مردمان، از قضاوت مردمان و از «از دست
دادن» ها... و تمام فکر معطوف شد به دلسوزی و ایجاد سدی بر سدی دیگر، برای
تحمل و خاموش کردن آتشی که هر لحظه وجودم را می سوزاند...
و هر بار
که دوباره می آمد تا شعله بکشد، محکومش می کردم به تمام خطاهای گذشته ام...
بر سرش می کوفتم که چنین و چنان بودی و حق تو همین است و محکومی به همین
سرنوشت... جهنمی ساخته بودم برای خودم که فقط و فقط خودم از آن آگاه
بودم...
این اشکها همه در حسرت تمام از دست رفته ها و همه در دلسوزی
بر آتش کم سویی است که رو به خاموشی گرفته است... و امیدی است (نمی دانم
واهی یا نه) بر شعله گرفتن دوباره آن... برای تجربه های بی دریغ و نترسیدن
از زخم و رنج و مشقتی که دیگر بار بر عزیزانی که تمام زندگیشان را وقف من
کردند، وارد آورم... برای دیگر بار نترسیدن است... برای دیگر بار، آغاز به
خوش بینی است... برای دیگر بار، رها گذاشتن دل است و نترسیدن از عاقبت
آن...
برای آنکه این بار دوباره همین رهایی را متمسک مجازات نکنم...
مسیر داشته باشد و نه برای تجربه، بلکه برای رضا و نترسیدن از ماسوی الله
باشد...
برای رشد باشد، برای بزرگ شدن و برای به تحقق رساندن تمام ناممکن هایی که روزی آرزو می کردمشان...
دلم
برای خودم می سوزد و هم متأسفم از تمام ناچیزی که در آن گیر افتاده ام...
از تمام ناچیزی که از بی نهایت بازم داشت و در حبابی شیشه ای محبوسم کرد...
نه جای حرکت داشتم و نه پای رفتن... آنقدر به بیرون با حسرت خیره شدم که
فکر کردم بیش از تصویری پوشالی، هیچ چیز وجود ندارد...
و وقتی که
حباب بالاخره شکسته شد، حتی دست و پای راه رفتن نداشتم... آنقدر که شاکی
شدم و کفر گفتم به خدایی که بالاخره شیشه را شکست... خدایی که آرزوی راه
رفتنم را داشت، نه نگاه خیره ی افقم را... نگاهی که می رفت بسته شود...
نگاهی که سویش گرفته شده بود...
اگر قرار است دوباره تمام زندگیم را
مرور کنم، این تمام چیزی است که برای گفتن دارم، من هرگز به آن حباب شیشه
ای تن در نمی دهم... حبابی که قرار است این بار رنگ بگیرد، زینت ببندند و
چراغانی اش کنند، حتی با قطره های اشکی که از سر ... نه نمی توانم و نمی
خواهم روی تمام مرزهای اخلاقی که تا اینجا با خون دل نگاه داشتم و پایداری
کردم، پا بگذارم...
من گذشتم از هر آنچه که کرد... دیدار به
قیامت... (قُل یَجمعُ بَینَنا رَبُّنا ثُمَّ یَفتَحُ بَینَنا بِالحَقِّ وَ
هُوَ الفَتَّاحُ العَلیم، سبا:26)
دلم می خواهد این صدای لرزان از
اشک و بغض، دیگر هرگز و هرگز از سر شکست و ضعف نباشد، که برای نیرو گرفتن و
راه رفتن باشد... برای دیدن افق های بزرگتر و از پا نیفتادن... همان آبی
باشد که به وقت کویر می نوشی تا به وادی ایمن پا بگذاری...