چن سال پیش حالم بد شده بود....
رفتم نزدیکترین درمونگاه...
یه خانوم دکتر اونجا بود...
دستمو گرفت که فشارمو بگیره....
وقتی دستمو گرفت من هم با اون دست دیگم دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم وای که چقدر نازی توووو..چن سال پیش حالم بد شده بود....
رفتم نزدیکترین درمونگاه...
یه خانوم دکتر اونجا بود...
دستمو گرفت که فشارمو بگیره....
وقتی دستمو گرفت من هم با اون دست دیگم دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم وای که چقدر نازی توووو..بازم مثل همیشه یه روز عاشقانه بودی و روز بعد دوباره ملکه عذاب من... بازم تغییر فاز دادی. تحت این تغییر فازهای تو دارم نابود میشم. دلم واسه اون پرستویی که تهران دیدمش یه ذره شده... دارم دق میکنم پرستو. اگه تو هم اینقدر دوسم داری چرا شکنجم میدی؟؟؟
به چی قسمت بدم که برگردی و یک عمر همدمم باشی؟ چرا از تو فقط خاطراتت نصیب من شد؟ چرا از تو فقط کج خلقی ها و تغییر فازت مال من شد؟؟؟ تا کی باید درد بکشم؟ تا کی باید هر روز صبح نامه بنویسم برات؟
چهارشنبه هفته پیش چقدر پر از حس عشق بودی و چقدر نگرانم شدی وقتی نمیتونستم پیام بدم. تا کی باید عذاب دوری تو رو بکشم؟ تا کی باید زجر بکشم. بخدا بسه دیگه. بسهههههه دیگههههه... خسته شدم. حالم از این زندگی بهم میخوره. دلم میخواد برای همیشه از این کابوس لعنتی بیدار بشم...
بدنم انگار به این ساعت خواب و بیداری عادت کرده.یهو از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره.ساعتو که چک میکنم میبینم ساعت پنجه.
گاهی اوقات دلم میخواهد از عمق وجودم فریاد بزنم
وکسی راطلب کنم تا تمام تنهایی ام را پر کند
امت حس میکنم فریادم پر از سکوت هست
وهیچکس آن را نمی شنود
خوابدیدم اولش مدرسه بودم و حالا زیاد مهم نیس .. با یه دختری از یه جایی فرار کردیم بارون میومد و همه جا خیس بود.. چیز یادی تنش نبود سر راه از مانکن هایی که چادر سرشون بود برا فروش چادر دزدیدیم.. سرش کرد منم سرم کردم..اونقدر دوییدیم که رسیدیم به یه جایی که تاریک بود و خب شب شده بود.. من 5تومن داشتم فقط از جیبم دراوردم و باهاش کیک خریدم که بخوریم.. وارد یه محوطه تاریک شدیم ،میدونستم بریم توش خیلی باید بریم و تاریکه .. پشت سرمون دوتا پسر بودن یکیشون لباس سربازی تنش بود..اون یکی رفت ولی این داشت میومد.. به دختره گفتم بدو.. دوییدیم و پسره هم دویید ..اون لحظه که میخواست سرعت بگیره پشت سرمو نگاه کردم و یادمه.. با هر زحمتی بود خودمونو از اون مسیر طولانی و تاریک نجات دادیم.. رسیدیم به یه خونه که آشنا بودن.. رسیدیم و من با فریاد داشتم میگفتم یه پسره دنبالمون بود و ... که یهو همون پسره وارد شد.. پسر صابخونه بود.. گفتیم این بود کسی حرفمونو باور نمیکرد میگفتن پسر باخداییه و ازین حرفا...خیلی داشتیم میسوختیم که چیکار کنیم یه راهی به ذهنمون رسید یادم نیس چی شد ولی انگار ما از اینده خبر داشتیم یه ضبط صوت دستمون بود که انگار اخبار اینده رو میگفت .و شیش سال بعد اخبار داشت میگفت که پسره رو گرفتن و خیلی منحرف بوده.. خیلی دقیق گوش دادیم و توش میگفت پسره تو دفتر خاطراتش مینوشته این تجاوزا رو.. (من به باباش میگفتم شیش سال دیگه میبینید که این پسر ریشو تسبیح به دستتون یه منحرف شده)صبر کردیم فرداش بشه و من یواشکی و با نقشه وقتی کسی حواسش نبود رفتم که دفتر خاطراتش روپیدا کنم. کشوی میزش رو دراوردم و ته کشو قایمش کرده بود. بی معطلی اخرین خاطره اش رو خوندم.. من و دختره رو نوشته بود. با اسم های مستعار و با جزئیات.. حتی اخم چهره من موقعی که گفتم بدو رو هم نوشته بود..نمیدونم خوشحال شدم ازینکه تونستم ثابت کنم یا نه...
کاش صداتو ضبط میکردم میذاشتم اینجا!
من باردارم...من سیستمم پیچیده...من دارم تحمل میکنم...من صبح زود باید برم سرکار.. چطور اینقد راحت با درد من کنار میای و خروپف میکنی؟؟
ای خدااااااااااا....😢
مث کسى هستم که از یک رویاى شیرین بیدار شده و چشم به یک کابوس گشوده باشد
شب ها که چشم هایم را مى بستم به امید روزى به خواب مى رفتم که صبح فردایش با صداى عشق شروع مى شد سر ساعت ٧،٣٢ زندگى با صداى او در رگهایم به جریان مى افتاد، در هوایى نفس مى کشیدم که در دم و بازدم حضور عاشقانه ایى عطر خوب بودن به خود مى گرفت، لحظه هایم زیر آسمانى مى گذشت که رخت هایمان زیر نور افتابش خشک مى شد و شب ها با قرار هاى زیر نور مهتابش روشنایى به قلبم مى تابید، انگار تمام خیابان هاى شهر که با او عشق را پرسه مى زدم تکه اى از همان خانه اى بود که هرگز با او زیر سقفش نمى توانستم باشم، اظطراب قرار و شوق دیدار ش لحظه اى قبل از وصال شکوه قبل از پرواز بود برایم معنى بال هایى که به شانه هاى قلبم سنجاق مى شد،
سر ساعت پشت کامیونى من و او زمستان اعتبار سردى خود را مى باخت و هرگز حریف گرمى حضورش نمى شد و من چه بد دل خوش بودم به تکرار این نابى زیستن،
حالا او نیست،
هر جا که مى روم حضور بى حضورى اوتنهایى ام را فریاد مى زند و کوچه ى پشت اتاقش غربت احساسم را به رخ بى کسى هایم مى کشد که بد خوش به خیالى بودى که ثبات نداشت و تو چه غافل ب عشق مى پرداختى،
حالا او نیست و من هر روز ٧،٣٢ چشم هایم را به سکوت غربتم باز مى کنم و هر روز غروب سر ساعت دلتنگى سر قرارى مى رم که او هرگز نخواهد آمد.
مریم جان نمى دانى چه زجر آور است ستیز عاطفى یک زن با شهرى که یک روزنبض احساسش در آن تند مى زد و حساب و کتاب محبتش از دستش در رفته بود
سخت است، به آخر آوارگى رسیدن براى زنى که پناه دیگران است در سرگردانى مرگى هست که مردن بهتر از آن است، مرگى که هر روز جان مى دهى و نمى میرى
و من چاره اى جز فراموشى آن خاطره ها و خالق آن لحظه ها را ندارم.
تو بگو چیکارکنم مریمى🙁
پاسخ: کارى به احساسش ندارم از متنش خوشم اومد😬
افتادهام به شمردن روزها، دو ماه بعد از آن اتفاق، دو روز قبل آن یکی، پنج روز پیش و...
اول خرداد برای اولین بار به بیمارستان رفت، جراحی کرد و بعد از یک ماه و نیم به خانه آمد، سه روز در خانه بود و یکشنبه دوباره به بیمارستان رفت. یکهفتهی بعد، دوشنبه، همه چیز تمام شد.
انگار اگر نسبت آن روز را با تمام روزهای قبل و بعد روشن کنم، میتوانم بفهمم چه اتفاقی افتاد، میتوانم کنار بیایم که اتفاق افتاد.
میدانم در آن میان چه کردم. روزهای اول اضطراب شدید بود. آرامتر شدم. مدتی تهران نبودم و نگرانیام شدید بود. دوباره امیدوار شدم. روزی که برای بار دوم به بیمارستان رفت، صبحش را با دوستی کار کرده بودم، رفته بودم دکتر و شب پیش دوست دیگری بودم که خبر رسید در خانه حالش بد شده. بعد از بیمارستان دوم تا یکهفته سعی میکردم آرام بمانم. جمعهی پیش بود که با خودم کنار آمدم که نمیتوانم ذهنم را آرام نگه دارم. همان روز با رفیقی در شهر چرخیدیم. رفتیم به دنبال پیدا کردن «مرگ با تشریفات پزشکی». کتاب را پیدا نکردیم ولی کتابهای دیگری گرفتم با حالوهوایی مشابه، رفیقم از نحوهی مواجههام متعجب بود، من فکر میکردن با خواندن راحتتر کنار میآیم. یکشنبه کتاب را پیدا کردم، چند ساعت بعد دوستی را دیدم و سعی کردم نشان ندهم که چقدر ناآرامم. دوشنبه صبح چند کار مانده را تحویل دادم و بعدازظهر اتفاق افتاد.
بیش از هر زمانی در دو ماه گذشته دلم میخواهد دربارهاش حرف بزنم و بنویسم. غمی مانده که نه تهنشین میشود و نه بیرون میآید. انگار نمیتوانم با خودم کنار بیایم که برای چه سوگواری کنم، چقدر، چطور، تا کی.
وقتی میرم خیابون چیزی از من برنمیگرده خونه
گوشه ی اتاق نشسته ام که حس میکنم باید برم پیاده روی
یا بروم کتابی بخرم یا در بین جمعیت کم شوم
میروم بیرون از خانه
اندکی که از محل دور میشوم احساس خلوت به من دست میدهد
و هر دختری که مناسب به نظر میرسد و از کنارش میگذرم
دلم میخاد بالاخره به او پیشنهاد دوستی دهم
مسئولیت وقتی زیاد میشود که میدانم خدا قرار نیست مرا نجات دهد
چون در این سال ها نیز نجات نداده است
یا دست کم شیوه نجات دادنش از نوع رسیدن به میل و خواست نیست
اما منظور من نجات از تنهایی و محرومیت است
از کنار اولین دختر مناسبی که رد میشوم
و البته شاید مناسب نیست
من هیچوقت جرئت نکرده ام دنبال دخترهای خیلی خوشتیپ بروم
همیشه در خیابان دنبال دخترهای معمولی مثل خودم میگردم
خدا نکند یکیشان نگاهم کند احساس جبر و مسئولیت شدید میکنم
که به او پیشنهاد دوستی دهم
حتی وقت هایی که میدانم اینکار احمقانه است
میروم و میگویم ببخشید ...
جوابم را نمیدهد
میروم ...
چند دقیقه بعد یک دختر دیگر رد میشود
نگاه میکنم حلقه نداشته باشد
متاهل نباشد و در حال مکالمه با یک پسر هم نباشد
میروم میگویم
میشه وقتتونو بگیرم میگه بگو
میگم میشه دوس بشیم
میگه ن
میگم اوکی .. میروم
وقتی جواب ن میشنوم
خشمگین و ناکام با احساس درماندگی و خشم و رنج شدید
به خانه برمیگردم
افسرده تر و ناامید تر
احساسی شبیه غم یا خشم دارم
دلم میخواست با من قدم میزدند
من هیچ کدامشان را نمیشناختم
آنها هم مرا نمیشناختند
راستش خوشگل و خاص هم نبودند
حتی به دلم هم نمینشستند
اما احساس میکردم حتما باید سعی کنم
باید ترای کنم ترای کنم
و خب هربار که سعی میکردم
احساسات منفی بیشتری را تجربه میکردم
دلم میخاد به انها بگویم
شما چندان دوس داشتنی نیستید
من اصلا شما را نمیشناسم
من صرفا دلم صکص میخاهد
من صرفا مجبور و وسواسی هستم
من صرفا احساس تنهایی شدید میکنم
اگه بخاهی دل مرا بدست بیاوری شاید تا ابد نتوانی
اما من نمیفهمم
فقط احساس اجبار و محرومیت و غم را میبینم که مرا
وادار به رابطه میکند
نمیدونم چرا ؟!
حتی اگه قرار باشه مهاجرت هم بکنم
بدونم که بزودی پرواز دارم ...
و از دوماه قبل تدارکات رفتنم رو چیده باشم ...
دقیقا دقیقه 90 یه کاری پیش می یاد که باید انجام بدم
حتی شده زدن یک رژ لب !
یا خوردن یک قُلُپ آب !
همیشه ی خدا 5 دقیقه تاخیر دارم :/
اما امروز نمیذارم اینجوری بشه !چون im on time !