خواهرم رو به روم خوابیده

چند روز پیش بود، پیام داد " من نمیدونستم تو هم میای دنبالم ینی الآن دو ساعت و بیست و پنج دقیقه زودتر بغلت میکنم " :)) کاش هیچوقت حتی به اندازه دو ساعت و بیست و پنج دقیقه دور نشیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

تولدت مبارک بابای آسمونی من

تولدت مبارک بابای آسمونی من 
برام از اون بالا دعا کن و هوامو بیشتر داشته باش
#بابا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

امروز بالاخره یه حرکت زدم و رفتم گایتون رو خریدم

امروز بالاخره یه حرکت زدم و رفتم گایتون رو خریدم

آقو چه خبره؟قیمت کتاب اینقدر باید زیاد باشه آخه؟! 

اینطوری دچار خودباختگی فرهنگی میشیم...

من که مجبور شدم و کتابو خریدم هرچند گرون ولی لازمش داشتم واسه رشته م.

جلدی 80 تومن ناقابل :|

+هیچی دیگه از امشب اتاق بالا رو انتخاب کردم و رفتم نشستم گایتون خوندم و بقیه ی تابستون اینطوری با درس خوندن سپری خواهد شد :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

اینروزا کاملا مغزم در مرز متلاشی شدنه

یه طرف فکر وخیال هام مامانه و درد هاش و دکتر نرفتن هاش و استرس ها و گریه ها و غصه هاش

یه طرف دیگ خان داداش موضوع کارش و اینده و زندگیش 

خواهرم و زندگیش و شوهرش و اینکه بالاخره میتونه به یه زندگی ارام و خوشبختی برسه یا نه  تا کی باید صبوری کنه و تا کی من هربار که زنگ میزنه  نگران این باشم که اتفاق جدیدی نیافتاده باشه

 

اون یکی داداش که چندماهه با هامون ارتباطش قطع کرده و به معنا واقعی قید مارو زد و خیلی وقته باهم حرف نزدیم و شوخی نکردیم.واقعا دلتنگشم 

 

نگرانم زندگی اینکی داداشم و نزدیک شدن به شهریور تمام شدن مهلت قرداد خونه اش و اینکه چطور میشه وضعیت خونه اش میمونه یا مجبور به اسباب کشی میشه  اصلن چقد باید بزار رو پول پیش و ....

 

در نهایت نگران داداش  کوچیکم که وضعیت کارش مشخص نیست هم بیکاری باعث شده بد اخلاق بشه و کلافه .نگران اینم که میخاد یه وام 18%بگیره و ضامن نداره  نگرانم  که اصلن صلاح هست گرفتن این وام یا نه 

بند دلم  از هر طرف به جا بنده  شنبه باید برم ببینم با همین محدود اشنا های که دارم میتونم یه وام سبک تر براش بگیرم  یا اینکه میتونم حداقل یه کار براش جور کنم 

وسط این فکر و خیال ها خودم گم شدم .البته گم شدن که دروغه وسط تمام این داستانا مجبورم اضافی کاری بمونم و بیشتر کار کنم  چند روز هفته هم میرم یه کارگاه نجاری 

دیگ شبا از خستگی و درد پا وکمر خوابم نمیبره  

چند روز پیش وقتی که بلند شدم  و اخ گفتم دست ب کمر گرفتم مادر بزرگم گفت زوده برا این اخ گفتن ها فقد خندیدم

بدی مشکلات اینکه باعث میشه بقیه رو نبینی  مثلا با ذوق به داداشم میگم دارم میرم کارگاه نجاری  دعوام میکنه که اخرو عاقبت نداره وراستش بد جور خورد تو ذوقم 

مامان میگه بیخودی داری این مسیر ومیری و بشدت معقده خودمو بدبخت کردم 

بیماری روانی منو جدی نمیگیرن  شاید اگه جسمم مشکل داشت خیلی زود میپذیرفتن  اما روان منو نمیبینن 

اینکه خستگی هامو نمیببینن  ب درک ولی انصاف نیست که اینطوری  بزنن تو ذوقم هی بهم یاد اوردی کنن که تو بدبختی که تو باید درس میخوندی 

من که گفتم میخونم اما بعد جراحی هام 

گفتم میخونم اما بعد درمانم

سر کوفت هاشون تمام انرژیمو ازم میگیره

من که هم بیرون کار میکنم هم خونه

هنوز لباسمو عوض نکردم  سریع  میگن غذا درست کن سفر بنداز جمع کن و.. تا میخام بخوابم  میگن خرسی مگه  ؟شاید خرسم که صبح زود میرم و ظهر نبابد بخوابم شب دیر تر از بقیه باید بخوابم در کل اول بقیه بعد خودم همیشه همین بود  همیشه اونا مهم تر بودن 

فقد گاهی منت سرم میزاره مامان که تو پیرم کردی با این وضعیتت 

واقعا من پیرش کردم؟

مگه چیکار کردم؟

کجا بد رفتم که اینطوری دلمو اتیش میزنه 

هربار که اینطور میگه  از ته ارزو مرگ میکنم

 

من بیزارم از اشپزی از انجام کارای خونه اما دارم انجامش میدم که بهونه ندم دست شون 

دلم شده کوره اتیش 

اما هنوزم بلند بلند میخندم هنوز شیطنت میکنم شوخی میکنم 

نمیخام بفهمن دارم از درون میشکنم 

شاید یه روزی بهشون ثابت کردم که موفق شدن رو بلدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

در ابتدا بگم که من از این غلطا نمیکنم!!...

خواستگار دوستم فردیست که در خانواده ای 12نفره به دنیا آمده...فرزند پنجم بوده...هشت خواهر دارد!!...از نظر فرهنگی اصلا مدرن نبوده...پول ندارد...شغل آینده داری ندارد...منطق و شعور ندارد!!...حتی پس اندازی هم برای آینده اش ندارد...پلن و هدفی ندارد...یک مادر دارد که برایش تصمیم میگیرد...در جواب سوالات دوستم همواره اعلام موافقت و اوکی بودن کرده در هر موضوعی!!...هیچ کدام از ملاک هایی که دوستم میخواهد را ندارد...ولی...نماز و روزه و اعتقادات قوی دارد...به به...چه نکته ی خوبی...!! خانواده اش به همین دلیل زیبا موافقند...و دوستم را تحت فشار میگذارند...با دلایلی احمقانه ای چون سنت بالاست...پسر هیچ ایرادی ندارد...پس دیگه میخوای منتظر کی بمونی...!!

در این مواقع آدم چندتا دشمن داشته باشه بهتر از خانواده است...نمیگن بحث یک عمر زندگیه...!! اینا که مشکلی نیست و ازدواج آسان و این مزخرفاتو هم بریزید دور...دختری که تو خونه ی پدرش هرچیزی براش فراهم بوده...محدودیت نداشته...تفریحاتشو همیشه داشته...نمیتونه با آدمی که حتی نمیتونه یه خونه اجاره کنه...و هنوز تو سی و چند سالگی استقلال شخصیتی نداره...ازدواج کنه...انگار فیلم هندیه...آدمهای پرتوقعی که وقتی زنگ میزنن و جواب منفی میشنون...اصرار که چرا؟؟ پسرم به این خوبی...بله پسر شما خوب دختر ما بده...فقط بیخیال شید...!!

به اندازه ی دوستم حرص خوردم و عصبی شدم و فحش دادم...به ازدواج و طرز فکرای مزخرف جامعه و محیط مزخرفی که داریم توش زندگی میکنیم...با اینکه جواب دوستم صریحا منفیه ولی هنوز با خانواده درگیره و هنوز معلوم نیست چه اتفاقی میفته...حاضرم دوستمو فراری بدم از خونش ولی نذارم با همچین خانواده ای ازدواج کنه و فامیل بشه...!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

بازم منِ سر به هوا گل کاشتم

گوشیو کلیدمو تو ماشین یکی از بچه ها جا گذاشتنم که خونش اووون سر این شهر غریب بود که خوب بله دفعه اولی نبود که پشت در موندم دیگه یاد گرفتم چطور با پیچ گوشتیو آچارفرانسه در رو باز کنم  و یه روز تمام بدون موبایل سر کردم بهترین غذایی که میتونستم رو پختم به تمام کارام رسیدیم انقدر وقت اضافه آوردم که درس هم بخونم :))

دارم کم کم با بخش کودکان با وجود تمام تنفرم ازش کنار میام تقسیم شدیم بخش های داخل بیمارستان رو به گروه های مختلف و من با یکی از پسرامون افتادم که دو هفته قبل سر کشیک چنان دعوامون شد که تو این دو هفته تمام بچه های گروه سعی کردن حل کنن قضیه رو ولی نشد :)) و الان این آدم نباشه تو بخش حوصله من سر میره انقدر مسخره بازی درمیاریم و ... روزگاره دیگه یادتون باشه دعواتونم بشه با یکی حرمتارو نشکنین که فردا روزی بشه تو چشم هم نگاه کرد

پ.ن: امروز تمام پیج های داخلی آ رو من میگفتم :))) من همونیم که اعزام بزم با آمبولانس آژیرشو من میزنم  اینا دلخوشیای کوچیک منن تو بیمارستان

پ.ن1: فزدا استارت رزیدنتیو میزنم ....پر از انگیزه پر از انرژی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

همیشه پر بوده ام از احساسات


همیشه پر بوده ام از احساسات، حتی از حفظ ظاهر هم عاجز بوده ام، از اینکه بگذارم و بروم و به خودم بگویم راه رفتنی را باید رفت، ازگفتن اینکه این همه تعلل برای چه؟ عاجز بوده ام. لحظه هایی را که می دانستم کش دادنش بی فایده است را همان طور بی فایده کش می دادم، برای چه؟ برای رسیدن به همان جایی که قبل از کش دادنش هم همان جا بودم؟

انگار که من ترسی داشته باشم، ترس از رو به رو شدن، یا شاید ترس از تغییر، مثلا بیست ماهی را درگیر یک نوع سبک زندگی شده باشم، بهش خو گرفته باشم، بعد از روزی که بعد از این بیست ماه می رسد بترسم، که نتوانم تحمل کنم، پس همه رویاهایم چه می شود؟ همه دویدن هایم توی این بیست ماه؟ دود می شود؟ من توان گفتن اینکه آره تمام شد فردا روزی ست جدا از همه روزهای آن بیست ماه را ندارم انگار، یک نفر به جای بیاید به من بگوید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

مامانم از این حالت های من نگران است

  • مامانم از این حالت های من نگران است، مثل همه مادرهای دنیا، که میخواهند فرزندشان را از همه خطراتی که جامعه تهدیدشان می‌کنند محافظت کنند، حتی به شرط اینکه ریسک نکنند، تجربه نکنند،  ولی قانع  کردنشان سخت نیست، امروز بهش توضیح دادم، خیالش را راحت کردم، که مامان جان این یک دوره ای هست که باید بگذرد، باید بهش زمان داد، بهش میگویم چرا فقط چند روز ناراحتی من را میبینی؟ چرا به این فکر نمی کنی که این رابطه چقدر من را بزرگ کرد، رشد داد، تغییرم داد، انگیزه و امید داد به من زندگیم، چرا عادت کردیم از سختی های زندگی فقط به آن قسمت سختی اش توجه کنیم؟! چرا به بعد دیگرش فکر نمی کنیم، به اینکه هر سختی ای ما را چند پله بالاتر از قبل می اندازد، چرا همیشه ترس پایان و شکست ها ما را از این لذت تجربه، لذت رشد باز می داره؟ اصلا چرا ما انقدر سختی ها را برای خودمان بزرگش می‌کنیم، انگار که داریم این سختی ها را خیلی سخت میگیریم، سختش می‌کنیم از اینی که هست.
  • حالا مامانم کمی خیالش راحت شده است، نمی‌توانم بگویم تمام و کمال، ولی تا جایی که بشود خیالش را راحت کردم که من دارم زندگی ام را می‌کنم، کتاب می‌خوانم، فیلم می‌بینم، مقاله می‌خوانم، زندگی می‌کنم، ولی به زمان هم نیاز دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

به نظرم یک اتفاق هایی هست که باید همان موقعی اتفاق بیفتد

به نظرم یک اتفاق هایی هست که باید همان موقعی اتفاق بیفتد که در انتظارش هستی، در زمان خودش جای خودش، دیرتر که بشود بیات می شود از دهن می افتد. شخصی را تصور کنید که در راه رفتن به جایی گشنه اش می شود و به اولین رستورانی که می بیند می رود و سفارش غذا می دهد و منتظر غذا می نشیند، جایی نمی رود، کاری نمی کند که وقتی سفارشش را آوردند دور نباشد، سریع شروع کند به خوردن، حالا سفارشش دیر تر از چیزی که تصورش را می کرد می رسد دستش، وقتی که هیچ میلی به غذا ندارد، سیر شده است، شاید مثال درستی نباشد ربط بین غذا و شخصی که منتظرش هستی، ولی انتظار در هر دو یکی ست، وقتی قول می دهد شب زنگ می زند و تو از حول انتظار شب را از همان موقعی شروع می کنی که هوا تاریک می شود و می نشینی به انتظار، موقع شام یک چشمت به گوشی ست، ثانیه های لعنتی کش می آیند به اندازه هزار شب، انگار دارند از قصد کش می آیند، ظرف میشوری گوشت را می دوزی به صدای گوشی، که بتوانی از صدای آب و آن سریال مسخره شبکه یک تشخیص بدهی، خبری نمی شود، هر جور که حساب می کنی می بینی خیلی وقت است که شب شده است، می روی سراغ نمازت، نماز خواندنت هم دست کمی از ظرف شستن و شام خوردن و باقی کارهایت ندارد، نماز می خوانی و خم ابروی او با یاد می آید، دیگر انقدر که گوشت را دوخته ای به صدای در نیامده گوشی که نمی فهمی محراب هم به فریاد آمد یا نه، چیزی نمانده که ساعتت برسد به آن 00:00 افسانه ای، که پیام می رسد، و می گوید که خسته است و نمی تواند حرف بزند، که یعنی در طول روز در واقع در طول شب پنج دقیقه هم وقت برای حرفی که زده بود نداشته، که یعنی سرش شلوغ تر از آن است که به این فکر کند که تو منتظر بودی یا نه، یعنی انتظارت ناچار سیر می شود، میلش به حرف، کلمه تمام می شود، حالا صبحی که نه روشنایی اش شبیه شب است و نه حس و حالش، می پرسد که می توانی حرف بزنی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

پانزده میس کال و یک عالمه گریه

پانزده میس کال و یک عالمه گریه سهم من بود از این دلتنگیِ بد موقع لعنتی و پانزده بار جواب ندادن و یک عالمه بی توجهی سهم تو از این دوری و از آن همه دوستت دارم گفتن ها، من که پیشت نیستم قضاوتت کنم فقط یک سوال، این همه دلتنگی، این همه خاطره خوش را کجا قایم میکنی که نمی ریزد بیرون و رسوایت نمی کند؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم