دوباره یه چیز دیگه گم کردم.ساعت عروسیم

 که همیشه ازش استفاده میکردم.اخرین بار برای زمانگیری پخت کیک دستم بود.حالا کجاس خدا میدونه.به همسر بگم به پیریم ایمان میاره.جدیدا دارم خیلی خنگ و حواس پرت میشم.اگه پیر بشم و زنده باشم چقدر خنگ و اعصاب خورد کن میشما.همین یه دونه بچه ام هم نگه نمیداره منو!😉

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

بعد از چهل و پنج دقیقه دوییدن،اگه گفتین چی میچسبه؟!

بعد از چهل و پنج دقیقه دوییدن،اگه گفتین چی میچسبه؟!

بعلههههه! یک دوش آب سرد که قشششنگ خستگیو بشوره ببره!

خنده!

+من هروقت بخوام خودمو تنبیه کنم،هر 30ثانیه یه بار،آب جوش باز میکنم،بعد 30ثانیه بعدی آب سرده سرد!

کم کم اثرش داره روم از بین میره!پیشنهادی؟!چیزی ندارین برا تنبیه خودمون؟خنده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

من امروز خیلی غمگینم. دلم شور میزند

. استرس دارم. نمی‌دانم چرا. همیشه اینجوری می‌شوم. به این حس بعضی وقت‌ها ترس می‌گویم. میدانم ترس نیست. نمیدانم چیست. انگار یک نگرانی‌ دارم. مثل انتظار. انگار همیشه منتظرم یک اتفاقی بیوفتد. همیشه. من همیشه در انتظار اتفاقات آینده بر سر و صورتم کوفتم و خودم را خراشیدم. بچه که بودم همیشه شب‌ها میترسیدم بخوابم. نصف شب از ترس بیدار می‌شدم. بیدار می‌شدم و زیر پتو میخزیدم و آرام آرام گریه می‌کردم و می‌لرزیدم. از شدت گریه یک‌ور بینی‌ام بسته می‌شد و جهت‌ام را عوض‌میکردم. بعضی‌وقت‌ها هم هر دو ور بینی‌ام میگرفت و مثل ماهی‌ها دهانم را بیخودی و باز و بسته می‌کردم تا هوا وارد مجاری تنفسی‌ام شود. چون همیشه پیش مامان و بابایم میخوابیدم اشک‌هایم را کنترل می‌کردم تا صدایم در نیاید و آنها بیدار نشوند. صبح‌ها همیشه بالشتم خیس بود. در شب چند دفعه پا می‌شدم و می‌رفتم بالای سرشان و تعداد نفس‌ها و ضربان قلبشان را می‌شمردم. من همیشه از خوابیدن می‌ترسیدم. هر وقت الینا خانوم بعدازظهرها میخوابید میرفتم بالای سرش و جیغ میزدم و گریه میکردم. فکر میکردم مرده است. فکر میکردم هر کس که بخوابد میمیرد. هرکس که بخوابد میمیرد. هنوز هم وقتی فائزه زیاد میخوابد میروم بالای سرش و التماس میکنم بیدار شود. خودم مثل یک آلارم همیشه بیدارم. این را دوستانم بهتر می‌دانند. من همیشه سناریو‌های مرگ زیادی را برای خودم و اطرافیانم رسم میکنم. تقریبا همه را حداقل یکبار در ذهنم به شیوه‌ای کشتم و در مراسم سوگواری‌اش شرکت کردم. سوگواری خیلی مهم است. مهم تر از مرگ. تصویر من از مرگ مراسم سوگواری‌است. مینشینم و با خودم تعداد افرادی که ممکن است در مراسم سوگواری‌ام گریه‌کنند را می‌شمارم. قصه‌هایی هم در این باره می‌سازم مثلا اگر کسی بتواند سه قطره اشک واقعی در مراسم سوگواری‌اش پیدا کند و آن‌ها را جمع کند میتواند به زندگی باز‌گردد. من به افتادن از ارتفاع. خفگی در اثر گاز اعصاب. شوک الکتریکی. قرص برنج. لولیتا. سقوط هواپیما. تصادف. گیرافتادن توی بهمن. له شدن زیر پل عابر پیاده و از همه بدتر غرق شدن فکر می‌کنم. اما هیچ‌کدامشان به اندازه‌ی در خواب مردن برایم عجیب نیست. نمی‌دانم مرگ‌ گربه‌ها چگونه‌است. چند وقت پیش جلوی در هلال‌احمر نور یک گربه را دیدم که مرده بود. چشمانش باز بود و به جایی نگاه می‌کرد. یاد مرگ خودم می‌افتم. من با چشمان باز میخوابم. از نوزادی تا همین الان که در اواخر نوزده‌سالگی هستم. الینا خانوم همیشه میگوید: وقتی نوزاد بودی نمیفهمیدیم که تو کی بیداری و کی خواب. هنوز هم همین‌طور است. هر وقت می‌خوابم همه فکر میکنند بیدارم. مثل همان گربه. احتمالا در انتظار چیزی جایی را آنقدر نگاه می‌کنم که خوابم ‌میبرد اما چشمانم یادشان  می‌رود که بسته شوند. البته آنقدرها هم گویا مهم نیست. من زنده‌ام هم که نابینا بود بگذار حداقل مرده‌ام به همه نشان دهد که می‌بیند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

امروز تنوع بیشتری داشت

 روزم
با سرگیجه شروع شد با سرگیجه ادامه پیدا کرد و با سرگیج داره تموم میشه
دلیلش رو نمیدونم ولی حس خوبی هم نسبت به دلیلش ندارم
مثل درد استخوان هام که دوسال پیش پنج دکتر متفاوت رفتم هیچکدوم تشخیص هیچ بیماری ندادند وفقط دارو های تقویتی به خورد من دادن
البته امروز حسابی سرمم شلوغ بود
من مسئول روابط عمومی یک نشریه دانشجویی هم هستم
و خب امروز روز جذب نیرو بود
از فعالیت نشریاتی خسته شدم
کار سختیه نسبتا به بقیه کارهای نشریه
فعالیت توی چندین شبکه اجتماعی و جذب نیرو و ...
وخب کسی هیچ احترامی هم به من نمیذاره داخل نشریه به جز دوسه نفر
نکته دردناک تر اینجاست که اسم من هم هیچجایی ثبت نمیشه
کلا چهار نفر میدونن اسم من چیه
و عملا این کار به درد هیچ رزومه ای هم نمیخوره
تصمیم داشتم استعفا بدم اما صرفا چون رفتار سردبیر خوبه با من و اینکه حس می کنم دست تنهاست موندم تا یه جانشین خوب برای خودم پیدا کنم
پسرخاله امم امروز اومد پیشم منو دوست داره ولی من متاسفانه نتونستم بهش رسیدگی کنم درست
امام مجادله اصلی امروز من با دوستم "سین" بود
بهش درباره غزل های نیمه شبم گفتم و حسابی باهم دعوا کرد که چرا فراموش نمی کنم چرا رها نمی کنم و چرا هعی خودمو عذاب میدم
من ولی همچین اعتقادی ندارم
من مرد چالش هام
هروقت که از چیزی محروم بودم اونقدر تلاش کردم که دوباره بدستش آوردم 
و بیشتر هم تلاش خواهم کرد
راستی
آزمون ششم رو قبول شدم
پایان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

معمولا با تپسی میرم ترمینال

. راننده ها هم وقتی ساکمو میبینن از مقصد سفرم می پرسن. برام جالبه که بعضیاشون سوغاتیای شهرمونو میشناسن و حتی این بار یکی گفت که از یکی از محصولات شهرمون استفاده میکنه. شهر ما شهر کوچیکیه. نمیدونم چرا این راننده تاکسیا باید بشناسنش. خیلی لنتین!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

مواقعی که تو خونه هستم یه رسالتی دارم

 که روزانه باید انجامش بدم.اونم اینه که حداقل روزی یک بار آیفون جواب بدم و بگم اشتباه اومدید خونه سمت چپی هستش!بعدم طرف نه معذرت خواهی نه تشکری میره تو افق.

بوی روغن سوختشون که تحمل میکنیم چندساله شب و روز.باید جور ادرس اشتباه دادنشون هم بکشیم اونم یا صبح خیلی زود یا عصری که هوس میکنیم یه روز چرت بزنیم.

فردا میرم یه تابلو 《ال ای دی》 با نور رنگی سفارش میدم و روش مینویسم برای منزل فلانی به سمت چپ بپیچید و نصب میکنم کنار دیوار خونمون.

از عصر که با صدای رگباری آیفون بیدار شدم مغزم درد میکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

تنهایی سخت است

.من باتنهایی باهمم.من باتنهایی آویخته ام.من باتنهایی درهم تنیده ام.روزها وسالهای نخست عمر که دوران شکل گیری جسم وروح وتکوین شخصیت است من در مکانی وسیع وزیبا در قشنگترین طبیعت وکوه وچشمه وباغ وبوستان وپرندگان ودتم وطیور آغازی فرگشتی داشتم وبی همتا.من باستارگان دوست بودم وباچهچه بلبلان وجیک جیک پرندگان احساسی دل انگیزداشتم وبابزم گرم شب نشینیهای هرفصل با بزرگان و در روزهای شیرین کودکی بالحظه هایم سیر میکردم و خشت خشت بنای وجودم به زیباترین وطبیعی ترین شکل ممکن تا سقف پایان تکمیل گردید اما نمیدانم بخت بد ونافرجام من بود یا چرخ بی مروت روزگار بادخزانی وزیدن گرفت و دراوج برنایی وشیدایی من عیش ربیعم به طیش خریف مبدل گردید .همه ی داشته های فرهنگی وابزارهای زندگی ومرامهای بزرگی وشوخ وشنگهای برنایی بر گرده ی سیل خروشان وسهمگین تحول به سرعت برقی چشم آزار از دیدگان وجودمن دور شدند ورفتند به دل تاریخ ومن ماندم بادنیایی نوین که نه ابزار ورود به آن را داشتم ونه شور وشوقی برای استقبالش و نه زین وبرگ سواری درآن واین تاسالهای متمادی مرا در کنج خانه به انزوایی تلخ باروحی خسیده وجسمی تکیده گرفتار کرد که دردی گران بود و رنجی سخت که درپی اش میرویم تا بکجابرد مارا کس چه داند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

چقد نگرانِ نویسنده یکی از وبلاگ ها شدم...


از بهمن دیگه ننوشت...

این آدم دقیقا تو بدترین جای زندگیم ، کولاک کرد...دستمو گرفت ...بلندم کرد، کمک کرد تا دوباره راه برم...یه جورایی شد ناجی زندگیم...

دوستم میگف ، شاید یه بلایی سر خودش آورده،

واقعا هم ازین آدم با یه همچین روحیه ای و یه همچین آسیب پذیری ای بعید نیست.‌‌..

کنکور لعنتی چ میکنه با ماها /:

خدایا هرر جا ک هست مواظبش باش..یه جورِ خاص هواشو داشته باش...مرسی ازت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

رژیم و هیکل خوب به درد خارجیا میخوره

که هرشب پارتی و مهمونی و جشن و اینا دارن، نه ما بدبختا که تنها تفریحمون غذا خوردنه.
پس همبرگر و پیتزاتو بخور هموطن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

مامانم حتی دیگه از اینجا موندن خسته شده


ه ام میگه اول شهریور برگردیم
ولی من...
هنوز تابستون من که شروع نشده اخه😔😔😔

امروز یه نگا به عقب کردم از مرداد حتی 9روز رفته.خیلی راحت همه از تموم شدن این تابستونم میگن.نمیدونم چرا همیشه کارای سخت مال منه عشق و حال مال مردم.انصافا این همه روز که میتونس بهترین روزامون باشه باید اینطوری میگذشت؟؟اونوقت مردم دارن کیف نامزد بازی شونو میکنن.اره من حسود.خب که چی؟؟؟

خ دلم پره:(( 

این پستم ک اصن ربطی به تو نداش.بجز اینکه درسته دارم ادامه میدم ولی تحملم تموم شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم