ساعت 3 نصفه شبه داریم میریم ولایت که برسیم به تشییع جنازه صبح ..
تف به این دنیا .
دبروز صبح نتیجه اش به دنیا اومد و امشب خودش رفت .
ساعت 3 نصفه شبه داریم میریم ولایت که برسیم به تشییع جنازه صبح ..
تف به این دنیا .
دبروز صبح نتیجه اش به دنیا اومد و امشب خودش رفت .
مثلا یک قرن ... !
من چادرِ گلدار سرَم میکردم ...
و تو با چند نانِ سنگکِ تازه ، سرِ کوچه می ایستادی تا من از کنارت رد شوم و تو با تمامِ جسارتت به من نانِ داغ تعارف کنی ...
من نگاهم را نجیبانه می دزدیدم ...
و تو ... عاشق تر می شدی ... به این منِ دست نیافتنی ...
مالِ آن دوران اگر بودیم ؛
برای دلبری از تو ، آبگوشت های جانانه روی اجاق ، بار می گذاشتم ...
که بویِ دلبرانه اش تا خانه ی شما برسد و تو بیشتر از همیشه عاشقم شوی ...
تا مادرت باز هم از نجابت و خانمیِ دخترِ چادر گلی بگوید و تو قند در دلت آب شود ، و از شرم و وَقارت ، سرخ و سفید شوی و سرت را پایین بیندازی ...
مالِ آن دوران اگر بودیم ؛ تو برای یک لحظه دیدنم ، با تمامِ جهان می جنگیدی ... !
چقدر حیف که مالِ آن دوران نیستیم ...
مال آن دوران اگر بودیم ؛
کوچه ها پر می شد از مردانی که دلشان می تَپید به خانه برگردند ،
و زنانی که تمامِ کوچه را برای آمدنِ مرد عاشقشان ، آب و جارو میکردند ...
همیشه نهایت سعیش رو میکنه هیچ وقت عرق نکنه تا بو عرق نده ... حتی شده اگه یه قطره عرق کنه حودشو جر میده ، بهش میگم چرا اینطوری تو ؟! ، میگه شوهر سابقم همش بو میداد 😕 ... البته دلیل جدا شدنش این نبود
. بار تحویل بگیریم.هنوزم وقتی ک هست منو یاد کاف میندازه . اخه بدجوری با اسمش کافو اذیت کردم قبل ماه رمضون. خیلی. جوری ک میخواست آتیشم بزنه. وقتیم بهش گفتم شبو خونشون رفته بودیم کم موند بمیره ولی خب حالا اونیکه مونده میمه. نه کاف.
میم بد نیست. برای انجام هرکاری از جون مایه میزاره تا ما خسته نشیم. برای تحویل بارها گاهی باهاش میریم میشه خرخاکی ولی هیچی نمیگه. تازه هربار کلی خوردنی میخره هی بهش میگیم نمیخااد اقا جون میگه مگه میشه. خلاصه بچه ی خوبیه. خدا نگهش داره.بستنی فالوده ی امشب خیلی خوب بود و آب هویج بستنی چند روز پیشم چسبید. کلا ما کم روییم تو خوردن ولی چقد خوبه یکی همیشه هواتو داشته باشه.
و سر شوخی
و خنده با خواهرم فال قهوه گرفتیم. خواهرم که ته نشین های قهوه اش رو هم
خورد و چیز زیادی برای فالش در نیومد ولی مال من پر نقش و نگار شد. خواهرم
کامل تفسیر کرد. من خودم یه شکل شبیه روباه دیدم که دقیقا شبیه روباه توی
داستان شازده کوچولو بود. حالا یا من اهلی یکی شدم یا یکی اهلی من شده.
ولی
خواهرم گفت که اون روباه نیست بلکه یه مرده که زانو زده. جلوی اون مرد یه
دختر افتاده بود که خیلی قدرتمندانه پاش و گذاشته بود روی یه سنگ. که
خواهرم گفت اون منم
یه زن هم بالا سر اون مردِ زانو زده بود
شکل
یه اسب که پاهای جلوش و آورده بود بالا و شیهه می کشید هم در اومده بود.
یه تصویر دیگه هم افتاده بود که شبیه گرد باد بود، دقیقا پشت سر اون دختری
که پاش روی سنگ بود. من گفتم یه گردباد داره به زندگی من نزدیک میشه
خواهرم
گفت که شکل یه دایناسور هم افتاده. راست می گفت یکی از بلندترین شکل ها
مثل دایناسور بود. حالا دایناسور چه تفسیری داره الله و اعلم
خواهرم چند تا کلمه هم پیدا کرد که نتونستیم بفهمیم چی هستن. مثل اسم بود.
خلاصه کلی خندیدیم.
. کلی همراه و رفیقِ مجازی به محض
باخبر شدن از حضور من مشتاق به دیدار شده و خوش آمدی دلچسب روانه ی
پیامشان کردند. به ناگاه حس غربتی که از ابتدای ورود به شهر مرا تهدید می
کرد فرو ریخت و درعوض احساس رضایمندی توام با آسودگی جای خالی اش را پر
کرد. اینها را نوشتم تا بگویم تسکین باشید، با کلامی، نگاهی، یا حتی پیامی.
این روزهای آشوبناکِ تاریک بیش از پیش مهر بی چشم داشت ما را در حقِ دیگری
طلب می کند.
...ولی الان..نیس...گمش کردم...اصن بود؟؟در حال حاضر ب هیچ چیزی اعتقاد ندارم و این سردرگمم میکنع...ذهنم پرع و در عین حال خالی!
. حس خیلی بدی پیدا میکنم. مثل چیزی که نمیخوام حتی بگم. امیدوارم زندگی با من خوب باشه تا این روزهای ناامیدی بگذره. امیدوارم.
از هر کسی برای کمک بهم، داره واقعا باورم میشه، قسمتم اینه به هدفم نرسم!! خدایا کمک کن!!! نوکرتم کمک کن!! خرتم کمک کن! واقعا احساس میکنم دارم سکته میکنم!!
خدایا خودت کمک کن! هر روز اوضاع داره قاراشمیش تر میشه! سخت تر میشه! این همه رفتم تهراان دست از پا دراز تر برگشتم..اگه قراره بقیه عمرم هم همین اوضاع بدبختی باشه، خیلی ملو و اروم امشب تمومش کن راحت بشم!!!تمومش کن دمت!!!
خدایا مراقب ما که نبودی، مراقب خودت باش لااقل!