و چلنج کنم خودم رو در لینکد این، که همین مجبورم کنه ادامه بدم
بازن هم خمار من شروع به دادن پیام کرد، و من رو مست کرد و با خودش برد. نمی دونم با این مخدر چه کنم، هر دفه پیام میده قلبم به لرزه میوفته
و چلنج کنم خودم رو در لینکد این، که همین مجبورم کنه ادامه بدم
بازن هم خمار من شروع به دادن پیام کرد، و من رو مست کرد و با خودش برد. نمی دونم با این مخدر چه کنم، هر دفه پیام میده قلبم به لرزه میوفته
. خوب بودم ... نفهمیدم چی شد درد شدید گرفتم مامان کمکم کرد برم روی تخت بخوابم .
خیلی ترسیده بودم مهرداد آمد توی اتاق شماره دکتر میخواست
گرفت رفت ..
یک ساعت طول کشید . نمیتونم بگم چه قدر درد کشیدم
سینا قبل این که دکتر برسه امد ... عصبانی شده بود فقط تکرار میکرد بچه نمیخوام
حس میکردم دیگه نیستم نفس نمیکشم
دکتر آمد . سینا بد جوری روی اعصباش بود اول وایساد با اون بحث کردن میگفت باید همین امروز شرش کم کنی
جیغم بالا رفت دیگه نمی تونستم تحمل کنم
آمد سریع یه دارو تزریق کرد
عصبانی بود . گفت میزاری معاینت کنم
منتظر جواب من نشد .
بعد از معاینه گفت باید استراحت کنی فقط برای کار ضروری از تخت بیام پایین
سینا صدا زد
بلند خیلی رک ازش پرسید باهم رابطه دارید ؟
سینا هیچی نگفت
با عصبانیت گفت سینا خانومنت هیچ درد و استرسی نمیتونه تحمل کنه
دید سینا چیزی نمیگه از من پرسید
من فقط نگاه سینا کردم
گفت مطلقا ممنوع . بعد دست سینا گرفت بر د بیرون حرف زدن
مامان گفت یکی میگیرم بیاد هم مواظب تو باشه هم کارای خونه انجام بده
دیشب وقتی خواستیم بخوابیم بالش برداشت گفتم کجا
گفت دستور دکتره
گفتم نرو سینا من میترسم
آمد خوابید با فاصله ...رفتم چسبیدم بهش بلند شد گفت درست بخوابم روی شکم نخوابم ... منو درست کرد پتو کشید روی من تا شب قبلش گاهی دستش میزاشت روی شکمم و خوشحال بود از بودنش
اما دیشب منو بوسید گفت تو مهمی اگر یه بار دیگه حالت مثل امروز بشه کاری به کسی ندارم باید اون بچه سقط کنی ...
از چشماش ترسیدم... خیلی بد نگاهم میکرد
صبح هم با ناراحتی بدون صبحانه رفت ... گفتم اگر تو چیزی نخوری منم نمیخورم
گفت بهتر اتفاقا منتظرم بخاطر این بچه یه بلایی سرت بیاد تا خود دکتر تصمیم سقط بگیره
نمیتونم بگم خوبم یا بد ! هیچ حسی ندارم ... فقط میدونم باید دردم پنهان کنم .. همین
یک سیاهی او را دزدید و من مرتب فریاد میزدم میخواد بکشه! بعد مامان مثل یک سوپر من تا فهمید من در خطرم-باید باشی باید- اون را از میان برداشت. تا اینجاش خوب بود بدیش این بود که مثل فیلمها ادامه دار بود!
.یعنی یک هفته درمیون باید برفکهاشو تمیزکرد. دیروز کشف کردم مشکلش چیه ..اون نواردور درش پوسیده .یعنی یه مشکل دیگه به در کنده شده ش و دیواره خرابش اضاف شد... به
همسرمیگم حیف این اشپزخونه به این خوشگلی نیس یخچالش این مدلی باشه؟اخه
ماکه خداروشکر ندارنیستیم.. لباسشویی که سوخته هیچی .لباسها رو بادست
میشورم .ولییخچال با سلامتی با ارتباط داره وقتی درست یخ نکنه خوراکی های
داخلش ،مریض میشیم .بعدهم به ضررجیب خودته چون میوه ها زودپلاسیده میشن
وباید ریختشون سطل زباله... دیروز سرراه که داشت میرفت رفته قیمت کرده یخجال ولباسشویی رو.. میگه یخچالی که یخچال باشه ۱۳۰۰۰۰۰۰تومن ولباسشویی هم ۶۰۰۰۰۰۰تومن... قسط هم میدن..صبرکن 4,5ماه دیگه میخرم...ـ اهی کشیدم وگفتم:انشالله
که در انتهای روز تنها فرصت کردم بخوایم. چرا اینجوری شد؟ البته تمام شدن درسها موجب شده کارهای عقب افتاده را انجام دهم امیدوارم ترم زود شروع شود. مستمع آزاد هم که شده سر یکی دو کلاس خواهم رفت. دوست ندارم از فضای اکادمیک دور شوم.
که آب دماغم آویزون بشه؟
از گرسنگی حس مریضی بهم دست داده
ولی چیزی نمیخورم چون فهرمانانه میخام دوباره بخابم
+ از بابت چهار پنج ساعت لپ تاپ نشینی دیروز هم یکم دستام به چاک رفته
نمیدونم چرا هرچی استاندارد کار میکنم فرق نمیکنه
البته حقمه چون قول داده بودم روزی فقط دو ساعت کار کنم
یادمه بچه که بودم
میرفتم خونشون، توی روستا
شبا روی بالکن یا به اصطلاح خودشون
روی مهتابی میخوابیدیم
وزوز صدای پشه ها و
جای نیششون تا صب عاجزم میکرد
صبحها با صدای نماز خوندنش
بیدار میشدم. چای رو
روی سماور نفتی ،روی بالکن دم میکرد
شمعدونی ها وگلای شیپوری رو آب میداد
تخم مرغ های مرغ هاشو جمع میکرد
و برام صبحانه نیمرو درست میکرد
دلم برای اون لحظه ها خیلی خیلی تنگ شده
کاش برمیگشتم به همون زمان و با همون
حس و حال خوب از دنیا میرفتم.
،که اولین بار که وارد وبش شدم اصلا فکر نمیکردم
باهم دوست بشیم..حتی یادمه تو دلم گفتم کاش منم یکی از این کامنت گذارهای
ثابتش بودم و ازین فکرا..یه مدت گذشت و من یه وبلاگ زده بودم و توش یه
چیزایی مینوشتم ، از نامیدی و بدبختی و ازین حرفا..این خانوم برای من کامنت
گذاشت، و این شد شروع رابطه ی وبلاگی ما.. بعضی آدم ها نیاز نیست ثابت
کنند چقدر مهربونن ، باید باورشون کرد... مدتی که نبودم ایشون و یک دوست
مهربون دیگه برام کامنت میزاشتن و حالمو میپرسیدن ، این چند روز که نبودن
هم ،من حالشونوپرسیدم..
به یاد روزهایی که با تو داشتم گوش میکنم. نمیدونم چرا حس و حال خیابونهای تهران رو داره... اگه یادت باشه با همین آهنگ برات کلیپ درست کردم. دلم تنگه برای لحظه های با تو بودن...
یکی به تو انگار بد منو گفته که دو ساعته چشمات رو من نمیوفته
یکی انگار عشقو از دل تو برده نمیدونی قلبم بدون تو مرده
نمیذارم این خاطره ی بد بگیره ازم تورو تا این حد
نمیذاره عشق جدایی بخوام بیشتر از اینا بین ما بیاد
بی قرار قرار دوباره ماتمو خاطره بازی دوباره باهات
نگران اینم که نیای و نباشی و سهم من از تو شه خاطره هات
با تو چه حال عجیبیه عاشقی همه چی خوبه تا هستی باهام
وای به حالم اگه تو نباشی و من چه کنم توی خاطره هات
همیشه نمیشه یه چیزایی جور شه من هرکاری کردم یه جوری به زور شه
همیشه تو خواب و بیداریمه یادت همیشه همینم که انقد میخوامت
بی قرار قرار دوباره ی باهاتمو خاطره بازی دوباره باهات
نگران اینم که نیای و نباشیو سهم من از تو شه خاطره هات
وای چه حال عجیبیه عاشقی همه چی خوبه تا هستی باهام
وای به حالم اگه تو نباشی و من چه کنم توی خاطره هات
فکر کنم نزدیکای هفتاد سالش باشه.
قلبش از کار افتاده، خیلی وقته مریضه.
تقریبا از پونزده سال پیش شروع شد، این اواخر بدتر شده، مخصوصا سال گذشته.
چند وقت پیشا که دیدمش، اسکلت شده بود.
چشاش گود و یه وضعی اصلا.. .
الان دیگه بی هوشه.
دکترا گفتن کاری نمی تونن بکنن.
به هوشم فکر کنم قرار نیست بیاد و یه چیزی شبیه مرگ مغزیه و وصله به دستگاه.
فلذا چند روزی کم هستم، اگه اومدید و نبودم بدونید چرا و چگونه.