من از کار هایی که تو زندگیم کردم پشیمون نیستم

 به نظرم تجربه هایی شیرینی بودن 

وقتی به کار هایی که پشیمون بودم فکر می کنم می بینم این بقیه بودن که حس پشیمونیو بهم منتقل می کردن و من اصن ناراحت نبودم و نیستم 

واقعا نشستم به گذشته به روزهایی که داشتم و ب اشتباهاتم فکر کردم و دیدم از انجام اون ها نتها پشیمون نبودم بلکه راضی هم بودم برام شیرینم هس 

و همینطور از کارهایی که می کنم در اینده و زمان حال خودم دوس دارم اگه بقیه بزارن

و نگن اشتباه کردی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

نیاز دارم مدتی نباشم...


سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد...
دور باشم و رها و سبک باشم و آزاد...

آدم هایی را ببینم که هیچ تصور بدی از آنها ندارم

مسیرهایی را بروم که تا حالا نرفته ام

عطرهایی را بزنم که تاحالا نزده ام ولباس هایی را بپوشم که تا حالا نپوشیده ام....

درمکان هایی بنشینم ،که هیچ خاطره ای را برایم زنده نکند....

موسیقی  هایی گوش کنم که مرا یاد کسی نمی اندازد...

و نوشیدنی هایی بنوشم که مرا بیخیال تراز همیشه کنند...

نه به کسی فکر کنم ...
نه نگران چیزی باشم ....

نه از پیشامد پیش نیامده ای بترسم....

من نیاز دارم

مدتی در خنثی ترین حالت ممکن باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

یه استوری گذاشتم مامان دوستم اومده زیرش

 کلی باهام حرف زده استوری بوس و غیره...

یعنی من عاشق مامان دوستمم ترم پیش هم دانشگاه بودیم هر از گاهی بهم زنگ میزد از دوستم امار میگرفت (امار مثبت) مثلا یه بار دوستم مسموم شد رفتیم بیمارستان سرم و غیره مامانش که بعدا فهمید کلی نگران شده بود...دوستمم هر چی میگفت خوبه باورش نمیشد...

زنگ زد به من گفت چی شده ..منم گفتم خیالتون راحت حالش خوبه...یکم تو غذا خوردن لوسه بعضی چیزا را میخوره بعضی چیزا را نه...با این وجود کلی روش کار کردم تا بهتر شده...

مامانش هم حرفای منو تایید میکرد...میگفت اره خونه هم همینه...خیلی بد غذا....دیگه گفتم خیالتون راحت خودم درستش میکنم اونم کلی خوشحال...میگفت خیالش راحته دخترش پیش منه :))

چند بار هم خونشون دعوتم کرد...حتی خانوادمم دعوت کرد ولی خب یه استان یه شهر دیگن:))

حالا هم گاهی احوالمو میپرسه...خیلی باحاله😂😂

اون یکی دوستم زنگ زده دلم برات تنگ شده...کی ترم جدید بیاد....این دوستمم مامانش یه روز اومد خوابگامون...خیلی از من خوشش اومده بود ...دوستم دیشب زنگ زده میگه مامانم همش سراغتو میگیره تعریفت میکنه بیاین خونه ما با خانواده...خلاصه...یکی یکی زنگ میزنند ابراز دل تنگی....خودمم دلم بهشون تنگ شده...بیشعوراا قرار نبود اینقدر بهشون وابسته بشم و الان دل تنگ

دو روز یه دلشوره دارم...یه حسی نمیدونم منشاش چیه:((

خلاصه سفر هم خوش گذشت و کلی تجربه کسب کردم کلی هم دوستان گله کردن که چرا خونه اونا نرفتم و غیره...خدایی سرم خیلی شلوغ بود..وقت نمیشد...دوستای خوبی پیدا کردم...با یکی خیلی مچ شدم پرستاری میخوند...خیلی دختر پایه و مهربون خوبی بود روز اخر به سختی از هم دل کندیم قرار شد بیشتر باهم در ارتباط باشیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

امروز خیلی حس تنهایی کردم


میدونید وقتی کسی نباشه ک همرات باشه خیلی سخته 

تلخه ک باور کنی ک وقتی مسیریو اشتباه میری کسی نباشه بهت بگه 

میدونید امروز گم شم ، راهمو اشتباه رفتم 

حس تنهایی خفه کننده ای درونمو گرفته بود 

واقعا اذیت شدم 

وساطای مسیر بودم ک متوجه خطا رفتنم شدم

برگشتم ولی واقعا نگران بودم ک جا بمونم 

نگران بودم ک نکنه نشه ک برسم 

نگرانی و استرس خیلی بده بخصوص ک با تموم قوا بدویی

نمیدونم ترسیدنم خوب بود یا بد 

ولی میدونید ب حس خوبش می ارزید 

ب اینک تونستم با خودم آروم آروم صحبت کنم

یکم بیشتر خودمو شناختم 

یکم بیشتر آروم شدم

یکم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

وای این برادر شوهرم خیلی شیطونه

 و اعصاب خورد کنه دلیل اصلی اینکه نمیخام برم خونه مادرشوهرم وجود این بچس از بس نچسبه و مثل بزرگا حرف میزنه اصلا شیرین نیس اه اه الانم داره بدی میکنه ..شوهرم امروز گفت تاجمعه باش اینجا گفتم باشه ولی قلبا حال نمیکنم‌اینجا و فقط دارم تحمل میکنم درواقع بفکر مادرشوهر و پدرشوهرم هستم که اینهمه عمر بچه بزرگ‌کردن الان ک دامادش کردن چندروزی ببیننش بعد میبرمش خونه خودمون😂 ..یه هفته بود نیومده بودم اینجا حالا گفتم باشم قشنگ بچشو ببینه یجورایی خودمو میذارم بجاشون.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

من همیشه تنها بودم


در مقابل تمام مشکلات زندگیم همیشه به تنهایی جنگیدم و پیش رفتم

گرچه پدر و مادری داشتم که کمکم کردن اما از خیلی مشکلات در دلم خبر ندارن و هرگز بهشون نگفتم که ناراحت بشن و یا به اشتباه منو قضاوت کنن

تنهایی جنگیدن همیشه ازارم میداد همیشه یک خلایی رو در درونم حس می کردم که کاش یک نفر بود حداقل باهاش صحبت می کردم تمام انرژی های منفیم تخلیه میشد 

دریغ از یک فامیل ،یک دوست ، یک نفر . هیچکس نبود .

بعد پشت سر گذاشتن هر طوفانی در زندگیم بیشتر به بودن کسی احساس نیاز می کردم

ولی تنهایی همیشه قسمت من بوده و هست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

باز مثل همیشه همراه پدر رفتیم شیراز

 رفتیماخرشب رفتیم دروازه قرآن وبااتوبوس رفتیم اصفهان صبح رسیدیم ترمینال صفه ویه تاکسی گرفتیم که بریم دانشگاه(ترمینال صفه بیرون شهر بوداول شهر وازمرکز شهردوربود)اقای راننده بالهجه اصفهانی صحبت میکرد وقتی برگشتم به همه میگفتم وای انجاهمه اصفهانی حرف میزنن ولی دوسالی که انجابودم کسی دیگه بامن اصفهانی حرف نزد

رفتیم دانشگاه ازجاهای مختلف امده بودن وهمه شهرستانی به مافرمهای دادن که باید بریم ازمایش بدیم بعد مصاحبه داشتیم من بایه اقای روانشناس بودکه باهام صحبت کرد یه متن داد خوندم درمورد علایقم پرسید ودرمورد رسوم ترکها سوال کرد که چطورتوی عشایرحموم میکنن و...آخه من ترک قشقایی هستم وپدر چون قلیونی بودن ظهر رفتیم دنبال یه قهوه خونه برا پدر تازه من اینقدرغرسرش زدم درصورتی که از صبح بابا برامن علاف بود واصلا انگار نه انگار ....

بابا الان دلم برا کل کلامون تنگ شده دیگه نمیتونم اگه کسی برام کاری کرد سرش غربزنم چون هیچ کس مثل تونیست..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

تقریبا بابا رو دیونه کردم


بس که گفتم اگه جایی کاری بود 

من و دریاب ... یکم حس مفید بودن کنیم ... 

شیش صد و شصت و شیش بار هم گفته کار اداری رو برای خانوم ها نمیپسنده! کلا بزرگوار میگه نیازی به کار نیست ...

امشب بهش باز میگم 

منم ببر دیگه سرکار ! یک کلام گفت فلان جا میتونی کار کنی ؟! 

میخوای ؟! 

دارم فکر میکنم من میتونم ؟!!!!هیچ ربطی به دانشگاه و رشته ام و اینا نداره ...

از اون گذشته حس میکنم فردا فراموش میکنه بابا...

 

 

+زنگ زدم به سین گفتم فردا بیا از مامان نمونه خون بگیر ببر آزمایشگاه ... من فقط باید حرص بخورم از دست مامان که کلا توجهی نداره به این که دکتر بره ....

فهمیدین دارم پز آزمایشگاه سیار مونو میدم ؟ :) ینی سین میاد خونمون ... خون میگیره .. میبره با خودش آزمایشگاه ...

 

+خوابم میاد ... به اندازه ی سال ها ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

هم بابام مریضه و خونه نشین شده و هم داداشم

 و زن داداشم هر روز زنگ میزنن خونمون مسخره بازی در میارن. یا پول میخان. یا میگن میخایم جدا بشیم. همش اعصاب مادرم رو خورد میکنن. خواهرمم ک بدتر. اون ک طلاق عاطفی داره کلا. همینجوری زیر ی سقف با دامادمون ب خاطر بچه ش زندگی میکنه. مادرم هیییچ رغبتی برای زن دادن من ندارن. حتی امروز بهم گفتن زن نمیخای. برو پولات جمع کن. دقیقا همیمطوری گفت
تو بودی ناامید نمیشدی؟؟ تو خودت درسته سنت بالا بود زن گرفتی ولی حداقل امید داشتی مادرت میرخ خواستگاری برات. این خیلی مهم بود. ی امیدواری داشتی. ولی من چی؟ من به چی دلم خوش باشه؟؟
ی نفری ی حرفی زد بهم با اون حرف دل خودمو خوش کردم. اونم اینکه مگه قراره همه ازدواج کنن؟ شاید واقعا قرار نیست منم ازدواج کنم. پس بهتره خودمو ناراحت نکنم.
ولی خب نمیشه ازدواج رو فراموش کنم. نمیشه. از درونم میل به جنس مخالف می جوشه. دست من نیست. از طرفی هم وقتی محتلم میشم از خودم خجالت میکشم. اعصابم خورد میشه. احساس بد تمام وجودم رو می گیره. ۱۶ ساله از سن بلوغم می گذره.۱۶ سااال...

هفته بعد ازمون زبان دکترا دارم. نخوندم. مود خوندنم نمیاد. استرس ش رو دارم. اگه نمره زبان نیارم فکر کنم اخراجم کنن. این سری میرم امتحان میدم اگه نمره نیاوردم باید دفعه بیشتر بخونم. کارهای اعتبار بخشی بیمارستان هم هست. همش استرس داره. کارهاش سخته. واقعا کار فکری سخت تر از کار یدی هستش. خیلی سخت تر...

مدیر بیمارستان مون اصلا پیداش نیست تو بیمارستان. این چه وضعشه. بیمارستان ب حال خودش رهاست. اصلا نمیتونم برم باهاش صحبت کنم. اقا ساعت ۱۲ ظهر میاند هر موقع هم که میاند چهار نفر با خودشون میارند توی دفترشون اصلا نمیشه باهاشون حرف زد‌. هر موقع هم میرم پیششون تا پنج دقیقه حرف میزنم شروع میکنن نیم ساعت تلفن صحبت کردن. ینی چی؟؟ طرف دکترا شیمی داره شده رییس بیمارستان ما. خب این فین بی تقوایی هستش. حالا ینی مذهبی هست و انگشتر و ریش و سبیل. بابا جان تو بی تقوایی اقای دکتر فلانی. بی تقوا. کسی ک توی پستی تخصص نداره ولو متعهد باشه ینی بی تقوا. این اقا رییس دوتا دانشگاه ازاد استان اصفهان. هیئت علمی دانشگاه ازاد فلان شهرستان و رییس بنیاد خیزیه توی اصفهان علاوه بر رییس بیمارستان ما هست. من نمیدونم چجوری هندل(handle) میکنه این همه پست رو. اخه چقدر طمع؟؟ چقدر حرص؟؟ بابا جوونهامون بیکارند بسه دیگه. خجالت بکشید. چندتا چندتا پست میگیرید. این چ وضع مملکته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم

دیدم که چطوری دقیق داشت بهم نگاه کرد

...ب همه جای صورتم...حتی انقد دقیق ک ب پاهام زل زد و گفت از همون روز ک موهاشونو زدی دیگه در نیومده...؟؟؟

خب معلومه ک دلش تنگ شده...داره داد میرنه از تو نگاهش...

فقط نمیخواد ب روش بیاره...

لج کرده با خودش با ما ، با همه...

چقد گریه دارم...

تقریبا همه ی چیزای خوبِ زندگیم دارن ازم دور میشن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مریم آرزوهای مریم