فکرنوشته های ناتموم٬ فعالیت های مجازی ناتموم٬ وبلاگهای ناتموم٬ ارتباطهای ناتموم٬ حرفهای ناتموم٬
هه
+به همین راحتی
فکرنوشته های ناتموم٬ فعالیت های مجازی ناتموم٬ وبلاگهای ناتموم٬ ارتباطهای ناتموم٬ حرفهای ناتموم٬
هه
+به همین راحتی
.قبلا دلیلش یک چیز بود الان فشارکاریه واجبارخانواده برای ادامه کار
من راه دیگه ای ندارم
فقط معضلم اینه باچی خودکشی کنم حالانمردمم نمردم مردمم مردم شایدم میخوام خانواده روبترسونم بیخیال کارکردن من بشن...
نمیدونم بچه شدم
نمیدونم عقلمو از دس دادم
نمیدونم چیکارکنم
بهم اصرارمیکنن بروسرکار دستت بره تو جیب خودت مستقل شی..فرداپس فردا دستت جلوکسی درازنکنی
میگن شوهرکردی شوهرت ازت حساب ببره مستقل باشی
اما من اینارونمیخوام میگن باایندت بازی نکن
من ن میخوام شوهر کنم و ندیگه ارزویی دارم.یه لقمه نون خونه باباگیرم میاد کوفت میکنم هیچی هم نمیخوام ن لباس ن تفریح هیچی
من بااین شغل ب مرگم راضی م
، یه دورهمی ی دخترونه داریم. چند تای دیگه از همکارا هم با دختراشون میان. احتمالا تا دیر وقت اونجا بمونیم. خوش میگذره. ولی هنوز تصمیم نگرفتم چی بپوشم... لباس مناسب مهمونی هم ندارم راستش. یعنی دارم ولی قبلا پوشیدمشون. باید یک سری لباس جدید برای خودم بخرم...
به دخی میگم تی وی رو روشن کن شبکه تماشا رو بذار برای مادرجان، فیلم ببینه. میگه وااای ،، تی وی ی شما شبکه ی تماشا داره؟ مال ما که نداره! میخندم و میگم خب نمایش بذار. و بعد می پرسم مال ما چرا تماشا نداره؟ میگه مامان حالت خوش نیستا مثل اینکه اینجا یه منطقه ی دورافتاده ی لب مرزی ی بدبخت بیچاره ست که ما از بخت بدمون اینجا دنیا اومدیم! میگم اوف چه عصبانی، برو خداتو شکر کن توی آفریقا دنیا نیومدی... جیغ میکشه و می خندیم...
هوا خیلی گرمه. برای همه گرمه میدونم اما برای ما خیلی گرمتره...
خب، فعلا... :))
که با سکوت کردنم فقط حس خیانت به خودم داشتم...
اونروز هرچقدر خواستم حرف بزنم همه حرفام تبدیل شد به سکوت و سکوت و سکوت...انگار کلمه ها مثل بغض تو گلوم بودن ولی کلمه ای پیدا نمیشد...
از اون روز هروقت به اون ماجرا فکر میکنم حس بدی بهم دست میده...
امروز یه اتفاقی افتاد...ناراحتیم بروز دادم برعکس همیشه که ناراحتیمو تو دلم دفن میکردم و به خاطرش عذاب میکشیدم...
باهم قهر کردیم ولی به خاطر برخوردم اصلا ناراحت نیستم...
باید متوجه شه که هرطور که دلش خواست نباید رفتار کنه...هرچی که از دهنش میاد بیرون نگه...باید بدونه در مقابل تک تک رفتاراش مسولیت داره و بعد از چند روز با یه ببخشید ساده چیزی فراموش نمیشه و همه چیز مثل قبل نمیشه...!
قرمز رنگ. وزش باد رو حس میکنم، مثل موج میخزه روی تنم و ازم رد میشه... مامان هر پنج دقیقه میاد در اتاق رو باز میکنه و میگه پاشو حاضر شو بریم پارک! آخرین بار درحالی که سعی میکردم داد نزنم خیلی جدی بهش گفتم: چرا نمیفهمی حوصلهی دیدن آدمای دیگه و حرف زدن با کسی رو ندارم؟! من نمیام، ولم کن لطفا! فعلا که بیخیال شده...
گاهی اوقات مثل الان و مثل چند روز گذشته، درگیر حسی میشم که اسمش رو گذاشتم "ترس از نوشتن"... خسته شدم از اینکه هی بیام از دردام بنویسم. از اینکه چقدر ناراحتم، چقدر اوضاع خرابه، چقدرد دردهای مختلف افتاده به جونم... حتی نمیخوام دربارهاش با کسی حرف بزنم یا دردودل کنم! وقتی به خودم نگاه میکنم میبینم کارم شده نالیدن و نالیدن... هرچی سعی میکنم که بیخیال باشم و خودمو بسپرم دست اتفاقات، بیفایدهست!
چند روز پیش که خونهی خاله مل بودم، فری دربارهی مثبت اندیشی و قانون جذب موعظه میکرد... میگفت باید فکر کنی خیلی خوشبختی، همه چیز خوبه و قراره بهترین اتفاقات برات بیوفته و... داره یه کتاب روانشناسی میخونه و طبق معمول جوگیر شده! نمیدونه صحبت کردن دربارهی یک گرمای مطبوع، وقتی دور آتیش نشستی خیلی آسونه. ولی وقتی درست وسط آتیش باشی، وقتی همهی دردها و بدبختیها از وجودت شعله بکشه و بسوزونت، دیگه نمیشه دربارهی چیزای مثبت فکر کرد...!
مهلت اجاره خونه داره تموم میشه، صاحبخونه اجاره رو خیلی برده بالا و بحث رفتن به خونهی قدیمی دوباره داغ شده... خوب نیستم و احساس میکنم خوشبختیها و شادیهای دنیا ازم دوره... خیلی دور
و گریه میکردم. از شدت نگرانی و خستگی و دلشوره و دوست داشتن و هزارتا مورد دیگه.
+چجوری بهش بگم اخلاقش تند شده؟؟ چجوری بگم گیر نده به یچیزی؟؟ چجوری بگم اعصابم خورده از یسری رفتارات؟؟
+انگاری زندگی بدون حاشیه و حرف و حدیث دوست نداره!!
، من به شکل عجیبی میدونستم! حس میکردم ! بهتر بگم مطمئن بودم که برای من خیلی راحت بدست میاد و جور میشه و من میتونم!
و الان، دارم میبینم! دقیقا همون چیزی که فکرشو میکردم!
میدونی؟ شاید بخاطر همینه که من خیلی ریلکسم از این بابت و هیچ نگرانی ندارم
اوپس! :)
نزدیکای اذان بود بیدار شدم...
زنگ زدم مامان، تازه راه افتاده بودن...
قرارشد شام بیان خونمون...تا بعدش برن دماوند...
کشک بادمجون درست کردم...
بعد شام و راهی کردن مامان اینا مشغول شستن و خورد کردن گوشت و مرغ شدم...
مامان عزیزم لوبیا سبز خریده بود و خورد کرده بود بخار پزشون کردم و بعد پهن کردن لباسها خوابیدم...
صبح خوابم نبرد و زود بیدار شدم...
ظرفشویی رو خالی کردم و لوبیاهارو بسته بندی کردم و کادوهای نی نی رو کادو کردم و دوش گرفتم و راهی شدم...
قرار بود یاسی بیاد دنبالم...
دخترش ماه دیگه سه سالش میشه....نگم از شیرین زبونیش...بقدری هم مودب عه آدم حظ میکنه :)
نزدیکای یک بود رسیدیم خونه الی...
نی نی مثل ماه بود...
پسرک تلفیقی از مامان و باباشه...وخب جفتشون بقول مامانم خوشگلن...همینه که نی نی هم انقدر خوشگل و تو دل برو عه...
بعد یکسال دوستای دبیرستانم رو میدیدم...
حالم خیلی خوب بود...
کلی باهاشون خندیدم...
بعد ناهار یاسی مشغول عکاسی از نی نی شد...کلی عکسهای خوشگل ازش گرفت...
مامان زنگ زد کی میاید؟ گفتم مشخص نیست اما واقعیت بعد پیام صبح همسر تصمیم گرفتم نرم!
حالا هم بشدت سردرد دارم...نیم ساعت تو ایستگاه مترو منتظر مترو بودم و همین سردردم بدتر کرد...
عمیقا دلم میخواد برم پیش مامان اینا ولی فعلا همسر اون روی مبارکش بالاست...
گاهی بشدت دلسرد میشم از رفتارهاش...
امروز وقتی دوستام اصرار میکردن برای بچه دار شدنم بهونه های جورواجور میاوردم...میگفتن تو که این همه بچه دوست داری و بچه داری بلد هستی خب یکی بیار...اما همین نداشتن ثبات تو رابطه مون با همسر حتی اجازه نمیده به بچه دار شدن فکر کنم...
خلاصه امروزم به دیدن نی نی گذشت... کلی حال خوب از نی نی گرفتم...هنوزم دستهام بوی تنش رو میده😍😍😍
بیشتر میفهمیدم
بیشتر فکر میکردم
بیشتر کار میکردم
بیشتر فعالیت میکردم
ولی الان حس پیری و فرسودگی شدیدی دارم
یه جورایی در زندگیمو بستم
دیگه ورودی ندارم
و همه چیز داره از زندگیم میره
از ذهنم ، فکرم ، احساسم ، عقلم ...
شنیدید میگن پیر میشی خرفت میشی؟
ولی من خرفت نشدم میفهمم نگاه میکنم خودمو میزنم به اون راه
بیشتر سکوت میکنم . بیشتر نگاه میکنم . خانواده رو میخندونم
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را||
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
فقط میدونم حال دلم خوش نیست...
خوش نیست که بی خوابی های شبانه م حتی بعد از دکتر رفتن تموم نشده...
خوش نیست که دل مشغولیهام پایان نمیگیره...
خوش نیست که فشار سنگینی تو قلبم حس میکنم...
خوش نیست وقتی از دلبرجانم خبری نیست...
دلبرجان حال دلم خوش نیست...متوجهی؟؟؟!!!
خسته دلم....لطفا دلمو آروم کن...
آهنگ:
نفسم در نمیاد
به چشم خواب نمیاد
دل من تو رو میخواد
چشم من گریه میخواد